بوی علفزار مرطوب از نم صبحگاهی، همراه نسیمی خنک همه جا پخش شده بود و جین قدمهاش رو آهستهتر برمیداشت تا بتونه نفسهای عمیقتری بکشه. انعکاس پرتوهای نور خورشید از قطرههای شبنمِ روی ساقههای سبز، درخشندگی خاصی به اطرافش داده بود.
آسمون صاف و آفتابی بود. با این حال بعید نبود که چند لحظهی بعد از ابر پر بشه و زمینها رو با یه بارش کوتاه اما شدید، سیراب کنه. آب و هوای اواخر تابستون غیرقابل پیش بینی بود. البته نه به اندازهی پسر مو مشکیایی که میشناخت...
دو هفته از روزی که تصمیم گرفته بود حقیقت رو به تهیونگ بگه گذشته بود و باید اعتراف میکرد واکنش پسر چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه.
موقعیتهای پیش بینی نشدهی زیادی رو تجربه کرده بود؛ روز آفتابیایی که تصمیم میگرفت پیاده برگرده خونه و وسط راه بارون میگرفت، ساعتهای آخر شیفتی که با اشتیاق منتظر تموم شدنش بود اما بخاطر موقعیت اورژانسی ادامه پیدا میکرد، پرستار همیشه بداخلاقی که صبح با لبخند بهش صبح بخیر گفته بود، شام خانوادگیایی که بی جر و بحث طی شده بود، دوست پسری که صبح قول داده بود تا ابد کنارش بمونه و بعدازظهر...
با این حال هیچکدوم اون رو به اندازهی پسری که روز بعد از شکسته شدن قلبش با یه سبد از تمشکهای تازه به دیدنش اومد، شوکهاش نکرده بود. تهیونگ اومد. مثل همیشه صبح بخیر گفت. در مورد دعوایی که سر راهش دیده بود حرف زد و در حالی که لپهاش بخاطر همزمان خوردن تعداد زیادی تمشک باد کرده بود، اون رو به خوردن بقیهی تمشکها تشویق کرده بود.
پسر مثل همیشه رفتار میکرد. هم اون روز و هم روزهای بعدش. انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده بود. مطمئن نبود این تظاهر، تصمیم درستی باشه. اما از اون جایی که بنظر میومد این خواستهی ناگفتهی پسر مو مشکی باشه، اون هم قبولش کرده بود. برای همین هم اوضاع بینشون تا حدودی به حالت سابقش برگشته بود. شاید هم این چیزی بود که بیشتر سعی داشت باور کنه.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و نگاهش رو به گلهای زرد رنگ ریزی که جادهی باریک خاکی رو به مقصد هانوک دور افتاده هدایت میکردن، داد.
مسیر آشنایی که طی کردنش توی مدتی که اینجا سپری کرده بود، تبدیل به یک جور عادت خوشایند شده بود.
خونهی پدر بزرگ سورا کمی از بقیهی دهکده دورتر بود و مسیر رسیدن بهش سختتر و همین موضوع، رفت و آمد پیرمرد به درمانگاه رو سخت کرده بود.
ناخودآگاه به یاد حرفهای مادربزرگ تهیونگ افتاد. طبق گفتهی اون، از وقتی تنها دختر پیرمرد، مادر سورا، اون رو ترک کرد از همه فاصله گرفت و خودش رو تو خونهی کوچیکش دور از همه حبس کرد و این وضع حتی بعد از مرگ دخترش و گرفتن حضانت سورا هم تغییر چندانی نکرد.با دیدن دختر نوجوونی که پشت به اون بیرون از خونه ایستاده بود قدم هاش رو کمی سریعتر برداشت.
-صبح بخیر.
+اوه...صبح بخیر دکتر کیم.
سورا با لبخندی که بنظر میومد از خندهی چند لحظه پیشش روی لبهاش جا مونده گفت و دوباره نگاهش رو به جایی روی سقف هانوک داد و با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد.
+دکتر کیم اومده. میرم به پدربزرگ خبر بدم.
جین با تعجب نگاه دختر رو دنبال کرد و اینبار متوجه حضور دو نفری که روی سقف مشغول بودن شد. دو نفری که یکی از اون ها به محض دیدنش دستش رو بلند کرد و با لبخند همیشگیش برای اون تند تند دست تکون داد.
+صبح بخیر سوکجین شی.
-صبح تو هم...بخیر...اون بالا چیکار میکنی؟
با تعجب پرسید ولی ظاهرا تهیونگ نتونسته بود سوالش رو درست بشنوه. برای همین هم کمی به جلو خم شد و همین باعث شد کمی لیز بخوره. هر چند که با کمی تقلا تونست به سرعت دوباره تعادل خودش رو حفظ و نفس حبس شده ی جین رو آزاد کنه.
+من خوبم من خوبم...
با دیدن چهره ی وحشت زده ی جین دوباره داد زد و دست تکون داد. ولی قبل از اینکه بتونه چیز بیشتری بگه توسط مردی که کمی دورتر از اون مشغول بود صدا زده شد...
+اومدم هیونگ...بعد میبینمت سوکجین شی.
دوباره فریاد زد و با بیمیلی از لبهی سقف فاصله گرفت.
-پسرهی حواس پرت...
زیر لب زمزمه کرد و در حالی که دستش رو روی قلب پر تپشش میکشید، نفس عمیقی کشید و بعد از کمی مکث نگاهش رو از جای خالی پسر گرفت و در حالی که لبخند ملایمی روی لبهاش نشسته بود، وارد هانوک شد.
مثل همیشه بوی تیز دسته های خشک شدهی بابونه که با بندی یک طرف اتاق آویزون شده بودن، هوای دم گرفته ی اتاق رو پر کرده بود. پیرمردی که پیشونیش بخاطر گذر زمان و اخمهای طولانی، چین خورده بود پشت میز کوتاهی کنار رختخوابش نشسته بود. دستهای درشت و زمختش به آرومی اما با قدرت مشغول درست کردن چیزی که جین حدس میزد تلهی خرگوش باشه بودن. این رو از تهیونگ، وقتهایی که اون ها رو از کار میانداخت، یاد گرفته بود که البته قرار نبود چیزی در این باره به پیرمرد بگه.
-صبح بخیر.
پیرمرد بدون اینکه جوابی بده یا حتی نگاهش رو از دستهاش جدا کنه به کارش ادامه داد.
-امروز...
+امروز نیازی نیست...بهتره برگردین دکتر کیم...
همچنان بدون اینکه کوچکترین تغییری توی حالتش بده حرفش رو قطع کرد...
-مشکلی پیش اومده؟
متعجب از رفتار متفاوت پیرمرد پرسید.
+نه...فقط دیگه نیازی به اینجا بیاین...من حالم خوبه...
-آقای چوی قبلا هم گفته بودم که شما باید...
+گفتم که حالم خوبه...نیازی به کمک کسی هم ندارم...پس از اینجا برو...
وسایلش رو روی میز پرت کرد و با لحنی که عصبانی بودنش رو به وضوح نشون میداد جواب داد.
-پدربزرگ...
سورا با لحن آزرده و خجالت زدهایی پیرمرد رو خطاب کرد.
+چیه؟ نکنه الان میخوای وانمود کنی که نگران منی؟
-البته که نگرانتم...
دختر با استیصال جواب داد. اما به نظر نمیومد جوابش تاثیری در رفتار پدربزرگش داشته باشه.
+نیازی نیست...بههرحال که دیگه مهم نیست...دکتر کیم بهتره برین...دیگه نیازی به اومدنتون نیست...
در حالی که دست هاش دوباره مشغول پیچیدن طنابها به هم شده بود گفت.
-ایرادی نداره آقای چوی من امروز میرم اما امیدوارم بتونین تصمیم بهتری برای حفظ سلامتی خودتون بگیرین... بهرحال من باز هم به اینجا میام...
جین بعد از تعظیم کوتاهی از اونجا خارج شد.
+من واقعا معذرت می خوام.
سورا در حالی که پزشک دهکده رو بدرقه میکرد گفت و نگاهش رو با خجالت به زمین داد...
جین ایستاد و به طرفش برگشت...
-ایرادی نداره...بهش فکر نکن...من یکی دو روز دیگه دوباره برمیگردم.
+فکر نکنم قبول کنه...پدربزرگ من لجبازتر از این حرف هاست.
با لحن مرددی گفت و نگران گوشه ی لبش رو گاز گرفت.
-خب پس چارهی دیگهایی نداریم جز اینکه از اون لجبازتر باشیم نه؟...نمی دونم چه مشکلی پیش اومده اما مطمئنم از پسش برمیای پس نگران نباش.
+ممنونم دکتر کیم...
در حالی که لبخند کمرنگی روی لبهاش نقش بسته بود تعظیم کرد.
جین هم به تقلید از اون تعظیم کرد و با خداحافظی کوتاهی از حیاط کوچیک هانوک خارج شد.
با گذشتن از در ورودی کوتاه، تهیونگی رو دید که روی زانوهاش خم شده بود و چوب کوچیکی رو روی زمین میکشید...
-چیکار میکنی؟
کنجکاو پرسید و کمی خم شد تا دید بهتری به دستهای پسر داشته باشه.
هر چند تهیونگ به محض اینکه متوجه حضورش شد صاف ایستاد و در حالی که پاش رو روی جای چوب عقب جلو می کرد و خاک میریخت تکه چوب رو گوشهایی پرت کرد.
+هیچی...زود اومدی...
-پدربزرگ سورا بیرونم کرد.
تهیونگ چند لحظه بهش خیره شد و بعد شروع به خندیدن کرد و جین هم بعد از اینکه مطمئن شد پسر چشم غرهاش رو دیده جلوتر راه افتاد در حالی که میتونست حس کنه که تهیونگ باز هم دنبالش راه افتاده.
![](https://img.wattpad.com/cover/205395324-288-k126166.jpg)
YOU ARE READING
Bloom into you
Fanfictionدستشو روی قلبش فشار داد و صورتشو جمع کرد -آخ قلبم... +چیشدی...درد میکنه؟ همونطور که با نگرانی سعی میکرد چکش کنه گفت... -نه...شکست... چند ثانیه بهش خیره شد و بعد زد زیر خنده... +دیوونه...ترسیدم... لبخند غمگینی زد و به رو به روش خیره شد... __________ ...