part 4

662 115 38
                                    

در حقیقت همه ی ما تنهاییم…

فقط گاهی بعضیامون تنهایی مون رو باهم شریک می شیم...

_________________________________________

-فقط سه روز گذشته ولی زخمش خیلی خوب داره بسته میشه...بهت نمیومد انقدر قوی باشی  کوچولو...

با طعنه به سگ بازیگوشی که تو بغل تهیونگ آروم و قرار نداشت گفت…

همینطور که به تان چشم غره می رفت پانسمان  جدید رو دور پاش بست…

از سگ ها بدش نمیومد…

در واقع حس خاصی بهشون نداشت ولی از اینکه لیسش بزنن متنفر بود…

کاری که دقیقا تان به محض دیدنش انجام داده بود…

اونم درست وقتی که خم شده بود تا اونو نوازش کنه چون حس کرده بود تو این چند روز از این کوچولو خوشش اومده و دلتنگش شده ولی همون کوچولو مثل یه هیولا روی اون پریده بود و تمام صورتش رو لیس زده بود…

مهم نیست چقدر تهیونگ  می گفت اینکار یعنی اون دوستش داره در هر حال ازش متنفر بود…

حتی همین الان هم جوری بهش زل زده بود که انگار یه تیکه گوشت خوشمزه دیده…

احساس می کرد هر لحظه ممکنه دوباره روی اون بپره…

-حتی فکرشم نکن دوباره انجامش بدی احمق…

بدون اینکه متوجه بشه فکرش رو با صدای بلند گفت و بخاطر پارس بلند تان از جا پرید…

-فهمید؟

این کوچولو واقعا داشت ترسناک می شد…

با ترس به تهیونگ نگاه کرد و با دیدن لبای بهم چفت شده و گونه های سرخ شده از خنده ایی که مشخص بود تلاش زیادی برای نگه داشتنش کرده دلیل سکوتش رو فهمید…

+اون...اون خیلی باهوشه…

با مکث گفت و لبخند دستپاچه ایی به نگاه نه چندان مهربون جین زد...

از نظر تهیونگ جینی که تان رو دعوا می کرد اونم موقعی که با دقت و مهربونی زخمش رو می بست زیادی بامزه بود...

-خب تموم شد...بهتره زیاد بازیگوشی نکنی…

برخلاف لحن بی تفاوتش دستش به آرومی پای تان رو نوازش می کرد…

+هیونگ...تو آدم خیلی مهربونی هستی…

با لبخند گفت و می دونست از اعماق وجودش به چیزی  که گفته باور داره…

-این...اینطور نیست…

با کمی خجالت گفت…

معمولا کسی انقدر صادقانه و بی پروا ازش تعریف نمی کرد…

البته به جز اون…

+چرا...از نظر من تو خیلیم مهربونی…

-خوشحالم که اینطور فکر میکنی…

Bloom into youWhere stories live. Discover now