"قصر سیاه" 3

23 47 10
                                    

[Black Palace]
༄⸸
لرزش سرد نسیم نیمه‌شب به روی تنش چیزی بود که فکر می‌کرد این روزها شاید می‌تونست نرمی نوازشش رو حس کنه. اما از اون رقص تانگوی آرامش باد، هیچ خبری نبود و پوست بکهیون علاقه‌ای به نوازشش نداشت.

با نگاه خیره‌اش به جنگل انبوه بیرون از زندان قصر تنهایی‌اش، كمربند ربدوشامبر مشكي‌اش رو محكم‌تر كرد و مايع توي جام رو به سرعت نوشيد. این مایع کمی کهنه شده بود و همین باعث شد جام خالي از خون توي دستش رو خورد و خاكشير كنه.

قانون مسخره‌ای بود‌. تا از زمان بیرون اومدن خون از رگ می‌گذشت، به کهنه و قدیمی شدنش نزدیک‌تر می‌شد.

اما جرعه‌ای از خون لذت‌بخش و آرامش دهنده‌اي كه همين الان از شاهرگ ميها كوچولوي جذاب گرفته بود هم طعم خاص خودش رو داشت! خون دختران جوان طعم و مزه دیگه‌ای داشت..

رگ‌هاي متورم شده از سياهي و زهر جهنمي، قلب گم شده سوخته، جسد خالي از خون، تركيب جنون‌آميز و زيبايي بود. اما حالا نیاز داش

به طرف ميها اومد و روي زمين نشست. با خنده‌ای شيطاني به چشم‌هاي از وحشت باز ميها نگاه كرد و بعد قهقهه‌اش غرق لذت شد. غرق تاريكي، غرق خوشحالي و غرق اهريمني ناپايان و قدرتي پايان ناپذير..قدرتي فراتر از هر جادو و جنبلي و دور از عقل هر موجودي!

بشكني زد و جسد ميهاي مرده رو آتش زد. در ثانيه‌اي، آتش توي هوا محو شد و اثري از اون انسان حال بهم زن توي فضاي خفقان‌آور اتاقش نبود..

پوزخندي زد و از جاش بلند شد. روزي انسان بود و غرق در ترس حوالي شياطين، و حالا روزي شيطان شد و غرق در ترسوندن انسان‌ها.

دوباره لبخند شيطاني‌اي روي لب‌هاش نشست و تصميم گرفت از اتاق بزرگ و مجللش بيرون بره. پنج سال پيش نفهميد چجوري، اما فقط از غم زيادش اين قصر رو ساخت. با تمام وسايل غمگين داخلش، فقط اين معماري مجلل و غول‌آسا رو ساخته بود.

قصر سياهي كه حامل انسان‌هاي زيادي بود و ديوارهاش ناله‌هاي هوس‌انگيز و دردمند دختران و پسران زيادي رو شنيده بود..بكهيون فكر نمي‌كرد بعد از مرگ چانيول قرار باشه با كس ديگه‌اي رابطه داشته باشه، اما انگار بعد از رفتن اون، تاريكي بود و فقط تاريكي!

براش مهم نبود توي اين چهار سال با چند هزار دختر و پسر خوابيده و بعد اون‌ها رو كشته بود، مگه همسرش نمرده بود؟ پس هيچ خيانتي محسوب نمي‌شد. مي‌شد؟

افکار مزخرفش رو پس زد و از پله‌هاي مجلل مرمرگون سفید با رگه‌های سیاهش كه با فرش سیاه‌رنگ مزین شده بودن، پایین اومد. هر راه‌پله بزرگ، توی هم پیچیده شده بود و هرکدوم به طبقه‌ای ختم می‌شد. پنج طبقه‌ از قصر بزرگی که نمی‌دونست واقعا به چه‌کارش میاد.

اما حالا چطوره که بعد از پنج سال زندگی تاریک در این قصر سلطنتی رویایی، کمی به تحلیل و نگاه کردن بهش بپردازه؟

ғᴀʟʟᴇɴ ᴀɴɢᴇʟ's ʟᴏᴠᴇʀ  s²Donde viven las historias. Descúbrelo ahora