Part:20

1.6K 256 35
                                    

ت:داری چه غلطی میکنی...؟

چشمهام رو دزدیدم و سعی کردم بدن شل و ولم رو جمع کنم و صاف و درست به ایستم... جدا از ترسی که داشتم تلاش کردم نشونش ندم و از خود مطمئن شروع کردم به حرف زدن..
ضربان قلب تند شده ام رو توی گلوم هم حس میکردم و از این حس این لحظه ام متنفر بودم چون بهم میفهموند که هرکاری کنم هنوزهم بهش حس دارم و بدنم هم بدون اینکه با خودم درموردش حرف بزنه کار خودش رو میکرد و اینطوری واکنش نشون میداد

ج:معلوم نیست؟

صدای پوزخندش باعث شد سرم و بلند کنم و توی چشمهاش خیره بشم هرچند همون لحظه از وجود شخص پشت سرش با خبر شدم.. پس اونهم اومده بود؟
به به..جیمین عجب شانسی داری‌‌ دقیقا فردای روزی که از دستشون فرار کردی به هردوشون برمیخوری درحالی که یه دختر داره تورو به سمت یه اتاق میبره و اوناهم مچت رو میگیرن.‌..
با به یاد اوردن اون دختر سرم رو برگردوندم تا پیداش کنم هرچند دیگه اونجا نبود و در هم هنوزم مثل چند لحظه پیش بسته بود پس یعنی اون دختر فرار کرده بود.. چشمام رو توی کاسه چرخوندم و با فرو بردن انگشتام توی جیب شلوار چرمم به اون دو تا خیره شدم

ت:معلوم که هست.. ولی نمیدونم کدوم یکی از ما به تو اجازه داد پاتو اینجا بزاری چه برسه که بخوای با یکی بخوابی..

با هر حرفی که میزد یه قدم به من نزدیک میشد و اخر حرفش اونقدر بهم نزدیک بود که گرمای نفس هاش رو حس میکردم و این نزدیکی خودش باعث شده بود احساس خفگی بهم دست بده..
پوزخندی زدم و سرم رو چرخوندم به سمت راست و با زبونم یه دور لب پایینم که خشک شده بود رو خیس کردم

ج:بعد دقیقا چرا باید از شما دوتا اجازه بگیرم؟ چیکاره ی منید؟

صدای قدم هایی که از پشت تهیونگ میومد مجبورم کرد سرم رو برگردونم و به کوک نگاه کنم

ک:چرا فکر کردی بیخیالت میشیم؟

چشمهام رو توی هم جمع کردم و لبهام از روی بی شرمی اون دونفر از هم باز موند.. هردوشون سر من شرط بستن و باهام خوابیدن بعد الان ادعای رئیسی دارن؟

ج:واقعا؟ من که فقط تورو به عنوان یک وان نایت استند به خاطر میارم و تو هم که (حتی سخت بود درموردش حرف بزنم پس جمله ام رو نصفه ول کردم).. خیلی متاسفم ولی من با کسی که تاحالا رابطه داشتم دیگه نمیخوام رابطه ای داشته باشم.‌‌. با اجازه..

راهم رو کج کردم و سعی کردم از کنارشون رد بشم که دوباره قبل اینکه دو قدم بردارم به دیوار کوبیده شدم و دستی شونم رو گرفت و نزاشت دیگه تکون بخورم.. به صاحب دست نگاه کردم که کوک رو دیدم..
هرچند نگاهش با همیشه فرق داشت.. اینبار نگاهش ناراحت و عصبانی بود.. انگار میخواست از طریق نگاهش بهم بفهمونه که متاسفه..
ولی حتی با این نگاه مظلومش قرار نبود ببخشمش حداقل نه تا وقتی که از دلم در نیارن و مثل آدم ازم عذر خواهی نکردن

ک:مینی از حدت رد نشو..

عصبانی بدون اینکه کنترلی روی صدام داشته باشم دهنم رو باز کردم

ج:چرا فقط من؟ شما مگه از حدتون رد نشدید؟ با من رابطه داشتید چون فقط یه شرط بودم براتون.. چرا دیگه دنبالم میگردید وقتی کارتون با من تموم شده.‌.؟ بزارید توی حالم خودم باشم.. حتی حالا هم باید بهتون جواب پس بدم؟ دوست پسرمید که ازتون اجازه بگیرم؟

با اتمام حرفم نفس عمیقی گرفتم و سعی کردم خودم رو آروم کنم و همون لحظه کم شدن فشار دست کوک رو روی شونم حس کردم.. بعد چند لحظه که دید آرومم دستش رو کاملا برداشت و قدمی به من نزدیک شد و من رو توی اغوشش کشید

ک:ببخشید.. باور کن اولش اینطوری بود.. ولی بعدش عوض شد.. به حرفامون گوش میدی؟ باور کن راستش رو بهت میگیم

چشمام رو بستم و سعی کردم فقط همین یه بار رو به حرف قلبم گوش بدم و مغزم رو برای چند لحظه خاموشش کنم‌ پس سرم رو به نشان باشه تکون دادم که با لبخند ازم جدا شد و با کشیدن دستم من رو به همون اتاقی که اون دختر داشت من رو میبرد برد و واردش شد.. من رو به سمت تخت برد و روی تخت نشوند و خودش جلوی پام زانو زد و دستم رو توی دستش گرفت..
و وقتی تخت کنارم به سمت پایین رفت به سمت تهیونگ برگشتم و به اون خیره شدم.. با صدای جونگکوک به سمتش برگشتم و بهش خیره شدم

ک:همه چیزهایی که دیشب شنیدی درست بود.. تو درسته که یه شرط بودی ولی قبل اون وقتی وارد شرکت شدی تهیونگ توی نگاه اول عاشقت شد و بعدش هم من وقتی دیدمت ازت خوشم اومد.. وقتی که نسبت به حسم مطمئن شدم به تهیونگ گفتم و اونهم دقیقا همین حرف رو زد.. اما از اونجایی که هیچکدوممون نمیخواست که از این حس دست بکشه شرط بستیم که هرکی زودتر تورو عاشق خودش بکنه میتونه تورو برای خودش داشته باشه.. هرچند اوضاع اونطوری که میخواستیم پیش نرفت و اینطوری شد.. تو واقعا کاملا کاملا شرط نبودی اگه ما با تو بودیم و هرکاری هم کردیم از روی احساسمون به تو بوده نه صرفا بخاطر شرطمون..

سرم رو تکون دادم و سعی کردم اطلاعاتی که به تازگی دریافت کرده بودم رو به هم وصل کنم و به خودم بفهمونمش

ج:چرا صادقانه درموردش بهم نگفتید؟ شاید اگه میگفتید اوضاع الان فرق میکرد و ماهم اینطوری نبودیم.. من از دستتون ناراحتم و قرار هم نیست به این زودی ها ببخشمتون-

قبل اینکه حرفم رو کامل کنم دستی پشت گردنم نشست و سرم رو به سمت چپ برگردوند هرچند وقتی تهیونگ رو دیدم متوجه شدم دست اونه

ت:خودمون هم میدونیم که اشتباه کردیم.. نمیشه مارو ببخشی؟ میدونم شاید حتی از من متنفر باشی ولی من هرکاری میکنم که من رو ببخشی.. توقع هم ندارم عاشق من بشی ولی کوک واقعا تقصیری نداره حداقل اون رو ببخش و درمورد خودم کاری میکنم دوباره اعتمادت رو جذب کنم با اینکه میدونم قراره سخت باشه

سرم رو تکون دادم و به اون دو نگاه کردم

ج:چطوره که دوتایی باهم اومدین؟من فکر کردم از هم عصبانی هستید

کوک لبخندی زد و سرش رو تکون داد..

ک:نه.. با عقل جور در نمیاد و میخوام که معذب نشی ولی ما یجورایی توی یه رابطه ایم؟ نمیدونم گفتنش کمی سخته
______________________________________
اینم پارت جدید امیدوارم دوستش داشته باشید
لطفا نظراتتون رو کامنت کنید و مثل همیشه ووت بدید 💜💜
دوستتون دارم بنفشک ها
مهویا

*the condition of love*Where stories live. Discover now