𝐇𝐄𝐑𝐌𝐄𝐒 ▪︎ 𝟏𝟏

917 235 33
                                    

▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎‌‌

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎

《 کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافت!
آن وقت به او میگفتم یقه را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم را نمی توانم فرو دهم...! 》

▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎ ▪︎


صدای زنگِ آزاردهندهِ خونه به گوشش رسید اما نای بلند شدن نداشت.

صدای دوباره زنگ کلافه اش کرده بود، با قدم های آروم خودشو کشون کشون به در رسوند و دستگیره رو پایین کشید.

پاهاش وزنش رو تحمل نکرد و از کنار در سر خورد و روی زمین افتاد.

سرشو بالا آورد و به چشم های بهت زده برادرش خیره شد.

چشم های سرخش نشون از اشک هایی که ریخته بود میداد. دو ساعت اشک ریختن کمکی بهش نکرده بود چرا که همچنان بغض دردناکی رو توی گلوش حس میکرد.

با ناخن های خودش جاهایی از بدنش که آلفرد سالم گذاشته بود رو چنگ انداخته بود و زخم، به زخم های کهنه روی بدنش اضافه کرده بود.

هوسوک به وضوع پیرهن خونی جونگکوک رو توی اون تاریکی میدید.
چشم های سرخ و گونه های خیس و لب هایی که میلرزید‌.

پایین پاش روی دو زانوش نشست و با دست صورت برادر کوچک ترشو به طرف خودش برگردوند.
تقلا های جونگکوک برای پنهان کردن خودش از نگاه برادرش، هوسوک رو کلافه کرده بود.

"جونگکوک! چته تو؟"

برادر کوچکتر با شنیدن صدای آشنای برادرش بعد دو سال، بغضش رو شکست و صدای گریه هاشو بیشتر از قبل آزاد کرد.

جونگکوک همونطور که اشک میریخت، زانو هاشو جمع کرد و سرشو روی دو زانوی جمع شدش گذاشت.

هوسوک میدونست بعد از دریافت پیام آخر برادرش، باید انتظار دیدن این صحنه رو داشته باشه.

بدن جونگکوک رو گرفت و توی آغوش خودش پنهان کرد.
جونگکوک سرشو بالا آورد و با چشم های خیسش و مژه هایی که بهم چسبیده بودن، به چشم های همیشه خسته برادرش نگاه کرد.

𝐇𝐞𝐫𝐦𝐞𝐬 | 𝐕𝐊Where stories live. Discover now