پارت_۷

12 3 4
                                    

به سمت در رفتم که صدای صاحب خونه بلند شد
-این ساعت شب تاکسی پیدا نمیشه
-ولی من میخوام برم خونمون
-هووووووف
-خواهش میکنم منو برسونید
با عصبانیت بهم نگاه کرد ولی هیچی نگفت

از زبان علیهان:

آدم مهمون نوازی بودم ولی نمیخواستم بهش تعارف کنم بمونه
حوصله ی اینو هم نداشتم که ببرمش
راننده هامو هم فرستاده بودم رفته بودن دیر رفت بود
با کلافگی بهش نگاه کردم و گفتم
-باشه خودم میبرمت
چشماش ذوق کرد
فکر نمیکردم انقدر از رفتن خوشحال باشه

الان تازه به صورتش دقت کرده بودم
چشم هاش غمیگن بود ولی زیبا
دختر ندیده نبودم دختر زیاد دور و برم ریخته بود اینم یکی مثل همونا
به سمت اتاقم رفتم و عینک و موبایلم رو برداشتم رفتم بیرون که دیدم روی تاب توی حیاط نشسته و چشم هاشو بسته یا شاید خوابه
چقدر می‌خوابه این دختره همش خوابه که
رفتم سمتش و کنارش روی تاب نشستم
خودم خیلی بدم میومد کسی با صدای بلند بیدارم کنه
با صدای آروم گفتم
-دختر خانوم
هیچی نگفت حتی تکون هم نخورد
اینبار یکم بلند تر گفتم
-دخترجون
با صدای یواشکی زمزمه کرد
-بابا بزار بخوابم
من باباشمممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هووووف خسته بودم دیگه
اعتقاداتم به نامحرم و محرم زیاد بود
به خاطر همین گوشه ی روسریش رو گرفتم و کشیدم که از سرش افتاد

راز تیله چشمانت...Where stories live. Discover now