پارت_۹

10 3 12
                                    

منم چیزی نگفتم که با چیزی برخورد کردم
انقدر تاریک بود که فقط جلوی ماشین رو میدیدم اون بخاطر چراغ ماشین بود
ترمز گرفتم و پیاده شدم
برخورد کرده بودم با توله سگی که پاش زخمی بود
نفس راحتی کشیدم و برگشتم تو ماشین
-به چی زدی
-آدم
ازترس هین بلندی کشید که زدم زیر خنده
تو شوک بود
-سر به سرم میزاری
-معلومه
-ایش
دوباره حرکت کردم و از کنار سگ رد شدم
-حالا اسمت چی هست
-فکر نمی‌کنم انقدر صمیمی شده باشیم که مفرد صدام کنی
-بچه جون من با هر کی دلم بخواد هر جوری که بخوام رفتار میکنم
-برو بابا
اَه تقصیر خودمه که بهش رو میدم
-اسمم مهساعه
-هوم
-اسم تو چیه
-علیهان
-یعنی بهت میگن ارباب علیهان
-اره
-خوبه
از زبان مهسا:
دیگه چیزی نگفتم تا اینکه رسیدیم پیاده شدم و رو بهش گفتم
-ممنون
-خواهش میکنم
-خداحافظ
جمله م که تموم شد ماشین از جاش کنده شد و رفت
یه چیزیش بود این
سمت خونه رفتم و زنگ رو فشار دادم
-کیه؟
-منم بابا
-دخترم کجا بودی؟بیا تو
در باز شد و رفتم تو
واقعا هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه هر چند هم که خوب باشه
بابا در رو باز کرد و وایستاد توی چهارچوب در
از حیاط رد شدم و رسیدم که محکم بغلم کرد
-نگرانت بودم کجا بودی
-خستم بریم داخل بهتون میگم

راز تیله چشمانت...Where stories live. Discover now