🦋park minhea🦋

567 63 16
                                    

صدای در زدن که به گوشش رسید پیراهنشو مرتب کردو منتظر موند، چند ثانیه بعد قامت جکسون مقابلش ظاهر شد، مرد آروم سلام دادو داخل شد، جه هی نگاهشو به زمین داد اما سنگینی نگاه جکسونو حس می کرد، مرد گفت:

_چرا خودتو توی اتاق حبس کردی؟

جه هی جوابی نداد، مرد آه کلافه ای کشیدو مقابل پای جه هی روی زمین نشست، گفت:

_خیلی وقته که دیگه حرف زدنتو ندیدم!

جه هی این بار سرشو بلند کردو با اخم نگاهش کرد، جکسون لبخند زدو گفت:

_این حجم از تنفرت ازم رو درک نمی کنم! من هیچ کاری نکردم، برعکس جیمین هیچ بلایی سرت نیاوردم! اما نگاه سنگین و سردت همیشه اذیتم کرده و می کنه!

جه هی به در اتاقش خیره شد، می دونست جیمین از اینکه جکسون اومده پیشش اصلا خوشش نمیاد، جکسون وقتی متوجه نگاه جه هی شد سرشو پایین انداختو بلند شد، گفت:

_من نمی خوام اذیتت کنم، تو از اینکه میام بهت سر میزنم خوشت نمیاد... اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو
جه هی لباشو توی دهنش کشیدو پشت سر جکسون تا دم در اتاقش رفت، مرد وقتی این حرکت جه هی رو دید لبخند کمرنگی زدو عقبگرد کرد.

همون موقع نگاهش با چشمای جیمینی که نگاهش مثل تیر زهراگین بود تلاقی کرد...

جیمین خسته بود از ابن همه تنهایی جنگیدن، کمتر از یک ساعت پیش دوباره با سوزی بحثش شده بود، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش و احساسش و نگاه کردن به اون یه دست لباسی که برای دخترش خریده بود از اتاق کارش بیرون اومده بود و همون لحظه متوجه جکسونی شده بود که با لبخند از اتاق معشوقه اش خارج می شد!
با پوزخند به جه هی نگاه کرد ، بدون اینکه چشماشو به جکسون بده همونطور خیره به زنی که دختر خودشو حمل می کرد خطاب به برادر همیشه نا برادرش گفت:

_چی میخوای؟

جکسون نگاهشو به جه هی ای که حالا کمی مضطرب به نظر می رسید داد، گفت:

_یکی توی این جهنم باید به این زن حامله اهمیت بده!

_و اون یه نفر تویی؟

_وقتی تویی که پدر بچه ای اهمیت نمیدی فکر میکنم بتونم اینکارو بکنم!

جیمین دستاشو توی جیب شلوارش سر دادو نگاهشو به سقف داد، دیگه داشت کمرش می شکست، گفت:

_اون میخواد که تو مواظبش باشی؟

بعد از گفتن این حرف نگاهشو سمت دختر برگردوند، جه هی با چشمای اشک آلودش نگاهش کرد، جیمین این بار خطاب به معشوقه اش گفت:

_تو میخوای که جکسون به جای من مراقب تو و دخترمون باشه؟

دخترمون...

این اولین باری بود که جه هی لفظ دخترمون رو به جای اون چیز، بچه، بچه ی من یا یه همچین کلماتی به کار می برد، نمی دونست الان باید خوشحال باشه یا ناراحت، قلبش می خواست به خاطر شنیدن این جمله که جیمین میخواد مواظب اون و دخترشون باشه خوشحالی کنه و بعد از حدود هشت ماه محکم تر بزنه اما مغزش بهش یادآوری می کرد که همین مرد چقدر بی رحمانه اونو جلوی سوزی و پدرش خرد کرده بودو بهش گفته بود بهتره با وجود لکنت رقت انگیزش حرف نزنه...
تمام این مدتی که جه هی درگیر بود بین مغز و قلبش جیمین به صورت مسکوت معشوقه اش خیره بود، جه هی دیگه دندونشو کنده بود... اون دیگه دوسش نداشت، شاید حتی کنار اومده بود با اینکه جیمین داشت ازدواج می کرد!

🦋the silent cry of love🦋Where stories live. Discover now