Looking for something special

191 58 62
                                    

صبح با تابیدن نور خورشید به چشماش از خواب بیدار شد.
به خودش لعنت فرستاد که چرا دیشب پرده رو نکشیده و روز تعطیلش باید این وقت صبح بیدار بشه.
از تخت پایین اومد . از اتاق خارج شد و به سمت دست شویی رفت تا دست و صورتش رو بشوره.
وقتی به هال برگشت تا گوشیش رو چک کنه با دیدن ساعت نه و نیم فهمید اونقدر ها هم واسه بلند شدن دیر نبوده .
برنامه داشت امروز رو به خرید بره و بعدش به مادرش سر بزنه .
بعد از خوردن صبحانه کوچیکی سمت اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه .
لباس خونگیش رو با یک شلوار جین روشن و جذب ، یک تی شرت سفید و روش یه سویشرتی که از بالا به پایین به ترتیب رنگ های طوسی نارنجی و مشکی بود عوض کرد .
کلید خونه  کیف پول و گوشیش رو تو جیبش گذاشت و‌ سمت کتونی های سفیدش رفت و از خونه بیرون زد .
از خونه بیرون زد و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد .
بعد از پنج دقیقه معطلی بالاخره اتوبوس اومد .
سوار شد. اتوبوس تقریبا خلوت بود پس سمت صندلی های اخر رفت و روی یکی از اون ها نشست و هندزفریش رو تو گوشش گذاشت از  پنجره به بیرون خیره شد .
بعد از گذشته چند ایستگاه به ایستگاه بازار
"کامپو د‌‍‌ فیوری" پیاده شد .
مثل همیشه ، بازار شلوغ بود .
همه جا پر از گل های شاداب بود و انواع سبزیجات، مشروب ها نون و پنیر و خیلی چیز های دیگه بود .
جانگکوک اول از همه شراغ مواد غذایی رفت .
شراب قرمزش تموم شده بود و بدش نمیومد یه بطری توی خونه داشته باشه .
بعد از انتخاب شراب به ترتیب سمت سبزیجات ، نون و کمی مواد غذایی دیگه رفت .
خرید توی این بازار برای جانگکوک مثل قدم زدن بین هزاران گل بود . به خاطر گل فروش های زیادی که تو این بازار کار میکردن همیشه بوی گل های تازه موقع خرید همراهیش میکرد و باعث میشد حس فوق العاده ای داشته باشه .
بعد از تموم شد خرید هاش سمت یه گل فروشی رفت و چند شاخه گل ارکیده سفید رو انتخاب کرد و از فروشنده خواست براش دست گل قشنگی رو با سلیقه خودش درست کنه .
بعد از پرداخت پولش از بازار خارج شد و از بین اون همه تاکسی که دم در بازار بودن سوار  یکی شون شد و در بست گرفت. وسایلش رو تو ماشین کنار خودش روی صندلی عقب چید و بعد از گفتن ادرس منتظر موند تا به خونه پدر مادرش برسه.
بعد از پیاده شدن و برداشتن وسایلش زنگ در رو زد و وارد ساختمون شد .
طبقه دوم رو زد و منتظر شد تا اسانسور به طبقه مورد نظرش برسه.
وقتی از اسانسور پیدا شد مادرش رو دید که دم در خونه وایساده .
از اسانسور در اومد و مادرش برای کمکش به جلو اومد.
+ سلام مامان...
٫ سلام پسرم خوش اومدی!
مادرش به جلو اومد و یه سری از وسایلش رو از دستش گرفت .
وارد خونه شد و کفشاش رو در اورد و به سمت مادرش رفت و دسته گل رو جلوی صورتش گرفت .
+بانوی من این گل ها رو  از بنده حقیر قبول کنید تا بتونن باعث لبخند روی لبانتان شوند و به قلب پژمرده من دوباره جان ببخشند .
و بعد خم شد و گل رو بیشتر به سمت مادرش گرفت. مادرش با کمی خجالت و لبخند ملیحی که روی لب داشت گفت: این لوس بازی ها رو تمومش کن جانگکوک . اینقدر تائتر کار کردی که فراموش کردی یه جمله درست و عامیانه بگی .
+ شاید چون شغلم اینه نه؟
مادرش ریز خندید و سمت اشپزخونه رفت. گلدون ساده شیشه ای رو پر از اب کرد و دست گل رو داخلش گذاشت و اون رو روی میز کوچیک دو نفره قرار داد .
به سمت جانگکوک برگشت و گفت : چای یا قهوه؟
+ قهوه
جانگکوک به سمت میز رفت یکی از صندلی ها رو عقب کشید و روش نشست .
بعد از چند دقیقه مادرش با دو تا فنجون برگشت و اون ها روی میز گذاشت و رو به روش نشست .
٫ اوضاع چطوره؟
+ همم.. اونقدر ها هم بد نیست
٫ چرا بد نیست؟‌ هروقت نمایش داری سالن تا آخر پر میشه فکر میکردم پول خوبی بهت بدن
+ بحث این نیست
٫ پس بزار حدس بزنم چیه...
جانگکوک فنجون قهوه اش رو برداشت تا جرعه ای ازش بنوشه
٫ بحث نمایش نامه هاست نه؟
جانگکوک بعد از اینکه فنجونش رو میز گذاشت گفت : راستش..آره..
مادرش سکوت کرد تا ادامه حرفش رو بشنوه: میدونی مامان هنوز اون چیزی که دنبالشم رو پیدا نکردم..
٫ شاید چون خودتم دقیقا نمیدونی چی میخوای
+ شاید..
٫ یه کم زیادی واسه نمایش نامه ها سخت میگیری
+ من سخت نمیگیرم مامان فقط دنبال یه چیز خاصم‌‌‌‌..
نمیتونم هر نمایشنامه ای رو قبول کنم..اخیرا فعالیتم کمتر شده..چیزی به چشمم نمیاد.
مادرش فنجون قهوه رو برداشت و گفت : جانگکوک گاهی لازمه یه خواسته رو رها کنی تا به سمتت بیاد.
و جرعه  از قهوه رو نوشید .
با حرفش جانگکوک رو به فکر رهایی از این خواستش برد.
بقیه روزشون به صبحت راجبه چیز های مختلف سپری شد.
بعد از اومدن پدر جانگکوک شام رو با هم خوردن و جانگکوک حدود ساعت هشت و نیم از خونه پدر و مادرش بیرون رفت .
خیلی دلش میخواست تا خونش پیاده بره اما خرید های دستش مانع این کار میشدن پس به ناچار سمت مترو رفت .
تقریبا ساعت نه بود که کلید رو توی در چرخوند .
بعد از عوض کردن لباس هاش و جا به جایی وسایل سمت اتاق خوابش رفت و مشغول چک کردن گوشیش شد با دیدن پیام کارگردان مبنی بر اینکه فردا برای نمایش نامه جدید باید به سالن بیاد و بعد از اینکه جواب پیامش و داد  به خاطر خستگی زیاد خیلی زود تر از چیزی که فکرش رو میکرد به خواب رفت .
.
.
.
هایی!! حالتون چطوره؟!
اینم پارت دوم:)
یه اسپویل ریز: از پارت بعدی کم کم همه چی شروع  میشه..!
واسه پارت بعد لطفا ووت های این پارت و به 60 و کامنت ها رو به 80‌‌ برسونین^^
ماچ بهتون🤍


| 𝘐𝘯𝘷𝘪𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 𝘴𝘵𝘳𝘪𝘯𝘨 |Where stories live. Discover now