messy mind

124 20 4
                                    

خوب مثل اینکه منتظر یک خبر جالب بودین، مگه نه؟
خوب جالب که نه بیشتر ناراحت کننده....
چون میدونین یونگی هنوز اونجا بود ...
کنار صاحبش نشسته بود و با چشمای لیمویی غمگینش به اون نگاه می‌کرد، حسی که داشت رو نمیتونست توصیف کنه...
دلش تنگ شده بود واسش، هرچی نباشه اون فرشته اش بود ، تنها کسی که تو دنیا بهش اعتماد داشت..
میدونین؟ میگن که گربه ها زیاد احساساتی نیستن،ولی یونگی صاحبش رو میپرستید.
همیشه وقتی از سرکار دیر میومد یونگی جلوی در منتظرش بود....
همیشه حواسش بود که حالش خوب باشه...
حتی وقتی حوصله نداشت یونگی زیاد سمتش نمی‌رفت تا شاید حالش بهتر شه و بعد بیاد پیشش.
اون زیادی صاحبش رو دوست داشت...
دوست داشت ؟ نه اون عاشقش بود .
از دست دادنش باعث می‌شد حس کنه خودشو از دست داده، اون کسی بود که یونگی رو زنده کرد...
کسی باعث شد یونگی خوشحال باشه، حالا رفته بود.....
آه، یونگی بیچاره...
تنها دوستش رو از دست داده بود.
دوست؟ نه نه تنها فرد زندگیش رو با ارزش ترین شخص رو از دست داده بود..
گیج به نظر می‌رسید حتی نمی‌دونست باید چیکار کنه....
هیچ کاری به ذهنش نمیرسید، اون حتی آدم هم نبود که بتونه رانندگی کنه.
مثل اینکه اینجا خیلی از خونه ی آدما دور بود ...
به صاحبش نگاه کرد سعی کرد تکونش بده، ولی نتونست
اون هم قد و اندازه صاحبش نبود ...
هر طور هم که نگاه کنیم اون یک گربه بود نه بیشتر و نه کمتر!
کاری جز رفتن از اون جهنم از دستش بر نمی‌اومد...
سخت بود ولی باید میرفت، باید صاحبش رو تو اون جهنم رها میکرد...
و قرار نیود معجزه ای رخ بده...
یونگی باید میرفت...
باید یادش میرفت که صاحبش رو از دست داده باید یادش میرفت یک زمانی متعلق به یک کسی بود هرچی نباشه اون یک گربه سیاه ترد شده بود...
تا قبل اومدن اون فرشته همیشه تنها بود ، با خودش میگفت نباید سخت باشه...
ولی ته دلش میدونست که آسون نیست!
آسون نیست فراموش کردن کسی که عاشقش بودی...
آسون نیست که فراموش کنی نتونستی واسش کاری کنی...
نه نه اصلا آسون نیست..
ولی خوب چاره ای نبود!
پس برای آخرین بار به چهره ای اون فرشته نگاه کرد..
دیگه مثل قبل نورانی نبود،حالا پرخون شده بود....
بوسه ای به نوک بینی صاحبش زد و از اون جهنم بیرون اومد.....
به امید اینکه..
امید؟
صبر کن اون حتی امیدی هم نداشت فقط داشت فرار میکرد...
هیچ ایده ای نداشت که قرار چیکار کنه...
پس فقط رفت
رفت تا از اون جهنم دور شه.....
و خیلی زیاد هم دور شد....

Little black kitten Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ