maybe?

118 26 8
                                    

قسمتی از پارت قبل♡

(ازم خوشش میاد؟ چی داره میگه؟ )
اون به معنای واقعی گیج شده بود ! باید چی میگفت قبول میکرد؟ ولی اون زیاد به خودش مطمعن نبود، یعنی بود ها ولی نبود! میدونین حتی خودشم درست نمی‌دونست!!!

اون هیچ ایده ای نداشت در مورد دوست داشتن آدما !
یعنی بازم میدونست ولی راجبش مطمعن نبود، اون فرشته رو میدید که گاهی وقتا با بعضی از دخترا میاد خونه و خیلی بهشون توجه میکنه حتی دیده بود که اونارو میبوسه! اینا رو تو تلویزیون هم دیده بود !

یونگی ناراحت نمیشد چون اون خوشحالی فرشته رو می‌خواست این مهم ترین خواسته اش بود!
ولی غیر از این ها یک چیز دیگه ام یادش بود، اونا هیچ وقت پیش فرشته نمی موندند!
حداقل واسه یک هفته، یا شایدم کمتر!
و همین باعث شده بود که این دفعه تردید سراب به نظر نیاد.....

سکوت طولانی مدت یونگی نگرانش کرده بود،
[ناراحت شده؟ نکنه بخواد برم از پیشم ؟ وای نه خدایا نمیتونم ]
باتمام تردیدی که تو صداش بود گفت
"ناراحت شدی؟"

یونگی با صدای نامجون تازه فهمید که مدت طولانیه که حرف نزده و داره فکر میکنه !
با دستپاچگی جواب داد
"نه..یعنی ..خب..چ.را باشم ؟ .. نه نیستم .. فقط میخوام..یکم ..بیشتر فکر کنم.. بهش"

نامجون بهش حق می‌داد اونا مدت زیادی باهم نبودن ولی نامجون تو همین مدت کم حس میکرد که باید اون پسرو واسه خودش داشته باشه!

یونگی هم همین‌طور بود اونم خیلی نامجون رو دوست داشت ولی بهتون که گفتم همیشه تردیدی هست و اجازه نمیده زمان اونطور که تو میخوای پیش بره ..

وحتی اگه نباشه زندگی دیگه اونقدرا جذاب نمیشه چون میدونی تردید به تو حق انتخاب میده ، بهت اجازه میده سرنوشتت رو بسازی و این تویی که باید انتخاب کنی و تردید کسیه که بهت میگه اون کارو نکن ! واسه هر دو انتخاب !

دقیقا تردید داشت همچین کاری با یونگی میکرد، اگه بهش میگفت اونم دوسش داره، می‌ترسید که ازش خسته شه!
یا وقتی میگفت دوسش نداره و نمیخواد باهاش باشه می‌ترسید که از دستش بده !

اون نمی‌خواست اون رو از دست بده ، نامجون یه طورایی اونو یاد فرشته مینداخت ، اونم خیلی قشنگ می‌خندید ولی فرشته مثل نامجون چاله گونه نداشت !
حتی گاهی وقتا تو ذهنش نامجون رو هم فرشته میدید ! اگه اون رد نشده بود از اونجا و پیداش نمیکرد، اون وقت الان زنده بود؟ معلومه که نه!
درسته که اون یه فرشته رو از دست داده بود و فراموشش نمیکرد و یکی دیگه پیدا کرده بود!

نامجون رفت تا واسه یونگی و خودش چیزی درست کنه چون محض رضای خدا اونا میخواستن ناهار بخورن بعدش شد عصرانه ، الانم که شام به حساب میومد !
موقع شام دوتاشون مثل کسایی که انگار دوساله چیزی نخوردن همه چیزو بلعیدن!

و بعد مثل دوتا پسر خوب رفتن که بخوابن مثل شب پیش آروم پیش هم خوابیدن بدون هیچ حرفی ‌ .
برای مدت زیادی بود که دراز کشیده بودن ولی هیچ کدومشون خواب نبودن !

یونگی خیلی زیاد فکر کرده بود و تقریبا مطمعن شده بود نمیتونه اون پسر رو رد کنه ولی الان مشکل اینجا بود که چطوری بهش بگه ! چطور میگفت اونم از این چهار روز می‌ترسید، می‌ترسید تموم شه و اونو از دست بده !
نمی‌خواست تنها باشه! تنهایی بد ترین شکنجه بود و یونگی برای مدت زیادی تجربه اش کرده بود ، ولی دیگه نمی‌خواست! ولی بازم چطور بهش میگفتتت ..
تو سرش کلی با خودش کلنجار رفت ولی صدای نفس های منظم نامجون افکارشو بهم می‌ریخت، روشو به سمت اون برگردوند ، خوابیده بود ، و خب یونگی فکر می‌کرد اون .. اون تو خوابم خوشگله !
برای مدت طولانی نگاهش کرد خیلی طولانی ! تا وقتی که حس کرد چیزی تا صبح نمونده ، ولی میخواست بازم ببینه میخواست بازم ...

ولی خواب اونو در آغوش گرفت و بردش !












وقتی بیدار شد اولین چیزی که نظرشو جلب کرد دوتا گوش سیاه بود! خیلی خوشگل به نظر می‌رسیدن و خب اونم خیلی دلش می‌خواست لمسشون کنه!

آروم دستشو به سمتشون برد و نازش کرد ، حسشو نمیتونست توصیف کنه اونا بیشتر از چیزی که فکر می‌کرد نرم بودن حتی نوازش کردنشونم بهش حس خوبی می‌داد!

به ناز کردن گوشاش ادامه داد تا جایی که یونگی سرشو بهش نزدیک تر کرد و تقریبا اومد تو حلقش!
ترسید و خواست دستشو برداره که یونگی دستشو گرفت و گفت "نه برشون ندار ، دوسش دارم"

نامجون نتونست جلو لبخندشو واسه لوس بودن یونگی بگیره ولی با شیطنت پرسید "منو چی؟ منو دوست نداری؟"

یونگی که کاملا تو حال و هوای خودش بود و مشغول لذت بردن از نوازش های نامجون ! با شنیدن این حرفش فهمید که لازم نیست دیگه فکر کنه چطور بهش بگه خودش همین الان فرصتو دستش داده بود!
و یونگی گربه ای نبود که فرصت هارو از دست بده!

"تورو؟ .. معلومه که دوست دارم "
با آروم ترین صدایی که میشد زمزمه کرد و اونقدری نزدیک بود که نامجون متوجه اش بشه !
اون موقع نامجون فقط می‌خواست صداشو ظبط کنه و بزاره رو هزار باز تکرار اون پسر بدجوری ...
بدجوری دیوونه اش میکنه ..

و دقیقا همونجا بود که یونگی فهمید گاهی وقتا اگه کسیو از دست بدیم شاید با رها کردنش خیلی چیز هایی بهتری بدست بیاریم !

Little black kitten Where stories live. Discover now