♡ Part:8 ♡

21 5 1
                                    

تهیونگ ( سوم شخص )

با حس دردی که تو گردنش ایجاد شد سرش رو از لب تاب بیرون آورد و به گردنش تکونی داد تا حس خشکی گردنش از بین بره
به ساعت مچیش که ساعت 2 بعد از ظهر رو نشون میداد نگاهی انداخت اصلا حواسش نبود که وقت اداری تموم شده و اون هنوز درحال تکمیل فرم استخدام کارمند جدید بود که باید تا پسفردا تحویل پدرش میداد
بعد از درخواست یک قهوه از منشی لی از پش میز بلند شد و با درست کردن کرواتش به طرف کاناپه ی مشکی رنگ وسط اتاق رفت و خودش رو روی کانامه پهن کرد
نفس عمیقی کشید و با گذاشتن بازوش رو چشماش خودش رو به سیاهی پشت چشماش دعوت کرد و به خاطرات گذشتش کشیده شد

فلش بک

سرش رو داخل گردن کوک فرو برد و با گذاشتن بوسه ای رو شاهرگش جونگ کوک با تعجب سرش رو به طرف تهیونگ برگردوند با تعجب پرسید _ تهیونگ داری چیکار میکنی ؟
تهیونگ همون طور که سرش داخل گردن کوک بود و دم و بازدم های عمیقش رو داخل اون گردنی که بوی شکلات شیرین میداد خالی میکرد طوری که لباش با هر حرکت به گردن کوک برخورد میکرد جواب داد _ دارم گردن دلیل تپش های قلبمو نقاشی میکنم
جونگ کوک به این حرفای عاشقانه تهیونگ و این لحن خمارش که خیلی وقت بود عادت کرده بود لبخندی زد و گردنش کج کرد تا جایی بیشتری برای بوسه های تهیونگ باز کنه
تهیونگ که از اینکار کوک رازی شده بود هومی کشید و مشغول مارک کردن گردن کوک شد
با هرگازی که میگرفت ناله ی شهوت انگیزی از داخل لبای کوک خارج میشد و باعث خمار شدن بیشتر تهیونگ می شد و هر لحظه میتونست سخت شدن عضوش رو حس کنه سرش رو از داخل گردن کوک بیرون آورد کوک رو روی تخت دراز کش کرد و با بوسه ای که رو ترقوش گذاشت و با خیره شدن به چشمای درشت کوک سوالی که تو دهنش بود رو بلاخره به زبون آورد _ جئون جونگ کوک با من ازدواج میکنی ؟
کوک که انتظار همچین سوالی رو از تهیونگ نداشت گازی از لبش گرفت و بعد از مدتی سرش رو با شوق تکون داد و گفت _ بله کیم تهیونگ ، باهات ازدواج میکنم
تهیونگ با شنیدن جواب کوک دیگه اتش خواستنش به کوک رو نتونست تحمل کنه و به لبای سرخ کوک حمله ور شد
و فقط خودشون میدونن که اون شب چه حسی داخل بدن هاشون در جریان بود

پایان فلش بک

با تقه ای که به در اتاق خورد بازوش رو از روی چشماش برداشت
با نشستن رو کاناپه اجازه ورود به منشی لی رو داد
با باز شدن در قهوه ای رنگ اتاق چهره ی خسته ی منشی لی تو چهارچوب در پیدا شد به طرف میز اومد و با گذاشتن قهوه  رو میز میخواست اتاق رو ترک کنه که با صدای تهیونگ سرجاش ایستاد _ چرا نرفتی خونه منشی لی ؟ فکر میکنم ساعت اداری تموم شده باشه
منشی لی برگشت و با لبخندی زد و گفت _ ولی رئیس شما هنوز بودین من باید بعد از شما شرکت رو ترک کنم
تهیونگ سری تکون داد گفت _ میتونی بری خونه منم بعد از انجام کارام میرم
منشی لی دهن باز کرد تا چیزی بگه که تهیونگ دستش رو به معنای سکوت بالا آورد به بیرون اشاره کرد منشی لی تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت
تهیونگ با برداشت بوی قهوه هومییی از عطر تلخش کشید و مشغول خوردن اون مایع تلخ داخل ماگ شد

~•°~•°~•°~•°~•°~•°~•°~•°~•°~•°~•°~•°~•°

جنی ( سوم شخص )

مثل همیشه وارد صفحه ی گالریش شد و به عکسای دوتاییشون که با ویشی گرفته بودن زل زد دلش برای اون روزا تنگ شده روزایی که هر روز با ویشی از صبح تا خود شب کنار رودخانه ی هان قدم میزدن و از آینده ی نچندان دوری که پیش روشون بود حرف میزدن
اونا حتی برنامه ی ازدواجم ریخته بودن ولی کی میدونست که قراره اوضاع اینطوری بشه و همینطوری پیش بره
چشماش دوباره از اشک پرشد با رد کردن عکس بعدی به عکسی رسید که رفته بودن شهربازی دستی روش کشید لبخند تلخی به اون روز زد

فلش بک

جنی با صورتی خندون روش رو به طرف ویشی کرد و پرسید _ امروز کجا بریم ؟
ویشی با کمی فکر کردن جواب داد _ امروز بریم شهر بازی خوش میگذره لطفا ؟
و چشماش رو مظلوم کرد جنی دستی تو موهای ویشی کشید و با تکون دادن سرش به طرف شهر بازی حرکت کردن
با پا گذاشتن به ورودی شهر بازی با وسایل بازی زیادی روبرو شدن ولی ویشی فقط چشمش دنبال یه چیزی بود

قطار وحشت

ویشی که از نقطه ضعف جنی خبر داشت و اون حالا دقیقا میخواست دست بزاره رو نقطه ضعفش رو به جنی کرد و گفت _ جنی بریم قطار وحشت هوممم ؟
جنی با وحشت صورتش رو سمت ویشی برگردوند و به قیافه ویشی که بدون حالت خاصی بهش خیره بود نگاه کرد با لکنت گفت _ ق ... قطار ... و ... وحشت
ویشی سرشو تکون داد و گفت _ اگه باهام نیای دیگه باهات حرف نمیزنم حتی باهات بیرونم نمیام
و در انتهای جملش لبخند بزرگی‌زد جنی به ناچار قبول کرد با گرفتن بلیط سوار قطار شدن با حرکت کردن قطار جنی چشماش رو محکم بست و دست ویشی رو داخل دستش فشار داد و ویشی خودش رو بیخیال نشون داد
با حرکت قطار صدا های مثل زوزه ی گرگ و خش خش شروع شد
با ظاهر شدن صورت زامبی جلوی جنی جنی جیغ بلندی کشید و دستاش رو دو طرف سرش قرار  دارد ویشی با دیدن جنی  فکر کرد شاید کمی زیاده روی کرده بود
خلاصه بعد 10 دقیقه و جیغ زدنای جنی و افتادن چندتا زامبی دنبالشون با اره برقی
جنی با قیافه ای که انگار برق گرفتش رو صندلی نشست با صدای آرومی گفت _ دیگه قول میدم ... هیچوقت ... به زامبی های داخل فیلم ... نخندم
و داشت بیهوش میشد که ویشی گرفتش و همونطور که با دستش بادش میزد گفت _ کار اشتباهی کردم ... بیا برگردیم خونه برای امروز کافیه

پایان فلش بک

گوشیش رو خاموش کرد و تازه فهمیده بود که با یاد آوری خاطراتش صورتش خیسه و هنوز اشکاش گونه هاش رو دارن نقاشی میکنن روی تخت دراز کشید و با جمع شدن تو خودش زیر لب گفت _ تا کی باید از عطر تنت و لبهات و از جمله روح و جسمت دور بمونم ؟ دلم برا بو کشیدن عطر تنت داره پر میزنه ویشی .
و بعد از مدتی گریه کردن با حس سوزش چشم هاش به دنیای خواب فرو رفت .

_________________________________________

سلام به همگی ببخشید طول کشید امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد
چقدر دلم برا جنی بچم کبابه 🥲🥲
پارت بعدی ببینم جونگ کوک میخواد به جیمین چه جوابی بده ولی تو این فیک بیشتر از همه دلم برا جیمین میسوزه نمیدونین چی در انتظارشه اصلا یه وضعیه اسپویل نمیکنم منتظرش بمونین
پارت بعدی معرفی شخصیتاس بهش یه سر بزنین

glass heart Where stories live. Discover now