𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐

179 24 3
                                    

[همه پایین بودیم که زنگ در به صدا در اومد بابام که از اونموقع که دیدمش استرس داشت هول کرده بود جلوی در ایستادیم.مامان رفت در رو باز کرد که پسری که دیدمش یا همون مین یونگی با کت و شلوار مشکلی پشت پدر و مادرش و دختری که فکر کنم خواهرش بود وایستاده بود چون کوچه تاریک بود به صورتش دقت نکرده بودم چقدر خوشتیپ بود با دهان باز به اون پسر نگاه میکردم که بابا با ارنجش به پهلوم ضربه زد که فهمیدم خیلی ضایع بودم ]
* این دخترم جنی هست فکر کنم همسن دخترتون باشه
$سلام من لیسا هستم خوشبختم از دیدنت
٪منم جنی هستم خوشبختم
*این پسرم جیمین هست
=آیگو چه پسر خوشتیپی
[گونه هام از خجالت گل انداخت سرم رو پایین انداختم]
^ یکم خجالتیه
=اه اشکالی نداره پسر کیوتی دارین
^ممنون
=اینم پسر منه یونگی
_سلام جوجه
+یااا منو اینطوری صدا نکن
_اوکی جوجه
[چشم‌غره ای به پسر کردم]
=فکر کنم از قبل همو میشناسین؟
_آره
+آره
_حرف منو تکرار نکن
+حرف منو تکرار نکن
_یااا
+یااا
+هوففف
_هوففف
*نظرتون چیه بریم بشینیم غذا امادس بعد شام صحبت میکنیم
=حتما:)
[به هم چشم غره ای رفتیم و به طرف سالن غذاخوری رفتیمو همه نشستیم و من و یونگی کنار هم نشستیم]
*با کمک جیمین‌ غذا رو پختم امیدوارم خوشتون بیاد
¥ممنون برای غذا
[همه شروع کردند به خوردند و منم شروع به غذا خوردن]
=وای غذا خیلی خوشمزست همسر عالی برای پسرم میشی
+بله؟
_بله؟
[با حرف خانم مین غذا پرید گلوم]
_بیا آب بخور
[لیوان اب رو از دست یونگی گرفتم و خوردم]
+ممنون
_خواهش
*پسرم خوبی؟
+اره ولی خانم مین چی میگه؟
^بعد شام
+باشه
[شام رو خوردیم و به طرف حال رفتیم و روی مبل نشستیم. ]
_خب؟
¥ما ازتون ی درخواستی داریم؟
^که امیدواریم قبول کنید
+می‌شنویم
=ما می‌خواهیم که شما با هم ازدواج کنید
_....
+....
^نمیخواید چیزی بگید؟
"هردو به طرف آقای پارک برگشتند و باز هم سکوت کردن مادراشون از این سکوت می‌ترسیدند دستاشون رو روی گوش هاشون گذاشتند که چهار نفر به اونها نگاه کردند دلیل اینکار مادرا این بود که هر لحظه ی فاکی ممکن بود که..."
+چیییییییی؟
_چیییییییی؟
"بله کل خونه با صدای داد آنها به لرزش در اومد و همه سریع دستشون رو ی گوش هاشون گذاشتند"
$اوپا ...
¥خب نظرتون؟
+معلومه که مخالفیم
_اصلا چرا باید باهم ازدواج‌کنیم ؟
+اصلا چرا ما؟
_اصلا میدونید ما دو تا پسریم؟
^ی لحظه ساکت شین حرفم رو بزنم
+بفرمایید؟
^شرکت ها اگه بتونن باهم شریک بشن سود بالایی داره
¥ازتون میخوایم که یک سال تحمل کنین فقط قراره نقش بازی کنین
*خب ؟
+میشه با هم تنها صحبت کنیم؟
=ما میریم بیرون تصمیماتون رو که گرفتید بگید
_باشه
[همه بیرون رفتن الان من و یونگی تنها هستیم]
+الان میخوای چیکار کنیم؟
_نمیدونم هیچی نمیدونم
+میخوام قبولش کنم
_مطمئنی؟
+آره ولی باید بهم کمک کنی؟
_پس به توافق رسیدیم
+آره خب میتونم ی سوال بپرسم؟
_چه سوالی؟
+یکم ...شرم... آوره
_بگو؟
+تو تاپی یا باتم ؟
"بلافاصله بعد از این حرف سرش رو پایین انداخت تا پسر متوجه سرخ شدن گونه هاش نشه .پسر به پسر کوچیکتر نگاهی انداخت اون واقعا کیوت بود"
_نظر تو چیه؟
+ن...نمیدونم
_ تو چی دوست داری باشی؟
+م...من...دوست دارم ...باتم باشم
_وای خدا چقدر قرمز شده (خنده)
+نخند
_باشه ...اوممم پسر دوست داری باتم باشی؟
+آ... آره
_تا حالا با کسی بودی؟
+نه
_ خیلی هم عالی
+میشه دیگه بس کنی
_تو شروعش کردی
+مامان و بابام منتظر جواب هستن
[یونگی از جاش بلند شد]
_خب اولین کاری که دوست دارم باهات بکنم از نظرت چیه؟
+چی؟
_اجازه میدی؟
+برای چی؟
[یونگی به صورتم نزدیک و نزدیک تر میشد و...]

-----------------‐----------------------------
یونگی تو فیک بایسکشواله
ریدر های عزیز چرا فکر میکنم خیلی ضایعم؟😑
لطفا کامنت بزارید و نظر بدید چون فکر میکنم بد مینویسم🙁

ممنون از اون هایی که ووت میدن و این فیک رو میخونن🥰

My forced wifeWhere stories live. Discover now