نمیدونم چقدر شده ک اینجام
سه روز، یه هفته، یه ماه؟!
فقط نمیتونستم از نگاه کردن به سنگ روبه روم بردارمانگاری آسمون هم قصد همدردی داره ک با باریدن رهام نکرده
برخلاف تو...
قول دادی ترکم نمیکنی
قول دادی تا وقتی بمیرم پیشم باشی
قسم خوردی ک هیچوقت زیر قولت نمیزنی
اما من الان کجام؟؟؟
جلوی یه تیکه سنگ
چجوری میتونم بهش نگاه کنم و یاد تو بیفتمتو از گل هم زیباتری
از الهه ها هم مهربون تری
از فرشته هم پاک تر و معصوم تریبودی.....
اما الان...
دیگه نیستی
دیگه پیشم نیستیچیکار کنم ک برگردی
هر کاری بگی میکنم حتی حاضرم درمان شم
حاضرم بخاطرت برم تيمارستانحتی حاضرم ولت کنم
فقط...
فقط برگردکنترل اشکام رو از دست دادم
دیگه نمیتونم کوک
دیگه نمیتونممیخوام بیام پیشت
بیام و به قولی ک بهم دادیم عمل کنم
اونجا تنهایی نه!
کسی پیشت نیست مگه نه!هنوزم به فکرمی نه !
منم همینطور
پس میخوای بیام پیشت
میخوای دوباره با هم باشیمباشه
لبخند گرمی روی لبام اومد
منتظرم باش عزیزم
زودی میام پیشت* هی تهیونگ !!!!
داریی چیکار میکنیییی؟نگاهمو بر گردوندم
یونگی بود
لبخندی زدم و گفتم
میخام برم پیشش هیونگ
اونجا حتما تنهاست
حتما ترسیده
میخوام برم اونجا مراقبش باشم*آه
تهیونگ خواهش میکنم به خودت بیاالان دیگه ۵ سال شده
لطفا به خاطر کوک انقدر خودتو عذاب ندهمیدونی الان کجایی
ببین اینجا حتی قبرشم نیستلطفا به خودت بیا و درست فک کن ته
جلومو نگاه کردم
ها؟؟
چرا
چرا همه چی داره محو میشهچرا خورشید تو آسمونه
ه..هیونگ
من...من مطمئنم الان داشت بارون میبارید
من...من داشتم بهاش حرف میزدم هیونگ* ته ۵ سال گذشته و آسمون تو هنوز آفتابی نشده
پاشو ته
پاشو باید بریم
باید دارو هات رو بخوری
پاشو
YOU ARE READING
Regret( oneshot)
Fanfictionخلاصه: گاهی اوقات ممکنه کارهایی ازمون سر بزنه ممکنه که این کارها ناخواسته باشه ممکنه هیچ قصدی نداشته باشی ممکنه عاشقش باشی اما یه اشتباه کوچیک همه چیز رو نابود میکنه کاپل: ویکوک ژانر : درام ، سد