pt. 2

72 15 0
                                    

"..مثله اینکه سانگ چولو لو دادن اما پلیس به دلایلی برای عموم پخشش نکرده و پرونده رو نادیده گرفته. سانگ چول وقتی داشت قربانی رو تهدید میکرد دستگیر شد،الانم مدرک محکمی علیه اقداماتش و امیدی به قربانی و خانوادش برای عدالت در برابر اون رفتار زشت توسط اون بازیگر، ج لسه دادگاه روز دوشنبه برگذار میشه چون مردم منتظر قضاوتن"سوکجین از روزنامه خوند.
"اونا منو اخراج میکنن " تهیونگ آهی کشید و سرشو روی میز گذاشت.
"اصلا چرا اونجا کار میکنی؟ اینطور نیست که بهت پول زیادی میدن. به علاوه باهات مثل گوه رفتار میکنن. همچنین فراموش نکن..میزان کریپ های اون شرکت؟؟؟مثل سِر؟عقلت کجاست؟ ؟" جیمین مسخرش کرد. انگشتاشو لای موهای قهوه ایش برد و مثله اینکه چندشش شده حالت چهرش رو تغییر داد

تهیونگ آهی کشید: "من سعی می کنم بهترین استفاده رو ازش  ببرم.درضمن اونا منو اذیت نمیکنن به جز چندباری که مردم بهم نزدیک شدن چون فکر میکردن من زندگیشونو تغییر میدم."

تهیونگ دوباره نالید: "نمیخوام دروغ بگم، اما هروقت که سانگ چولو تو کمپانی دیدم خوب به نظر میرسید حداقل انگاری عقلش سرجاش بود نمیدونستم احمق نوع اوله " آهی کشید: "علاوه بر این.. من فقط کسیم که مثل 6 ماه پیش ولی الان با کمپانی ای که احتمالاً سعی داره به دادگاه، وکلا و پلیس رشوه بده. که شاید حتی خانواده مقتول هم همینطور سرو کار داره "

"خب میخوای چکار کنی نابغه؟ " سوکجین در حالی که به پسر مو بلوند از زیر عینکش نگاه میکرد و قهوه مینوشید پرسید.

"احتمالا صبر کنم بیان تو اتاقمو بهم بگن وسایلمو جمع کنم؟" تهیونگ نامطمئن جواب داد اما صداش از عصبانیت پر بود. "امیدوارم سانگ چول تو جهنم بپوسد."

"منم همین طور "

جیمین درحالی زمزمه کرد که آب پرتقالش رو می خورد.

اون دو تو دنیای خودشون گم شده بودن ولی با خوردن زنگ در از افکارشون بیرون اومدن.

حتی لازم نبود حدس بزنن که کیه، صدای پاشنه های کفشی که از روی عصبانیت روی زمین کوبیده میشد کاملا نشون میداد که چه کسیه.

"خبر رو دیدی؟" یونجی فریاد زد، موهای قهوه ای رنگ شدش روی شونه هاش که با کت چرمی در آغوش گرفته بود افتاده بود

"آره." سوکجین آهی کشید.

"چطور یه مرد میتونه همچین عنی باشه؟؟!!خدایا!اگه صورتشو بهم نشون میداد من قطعا با همین انگشتام به فاکش میدادم !!" در حالی که هر سه مرد بهش نگاه میکردن داد میزد ولی هرسه تاشون میدونستن که باهاش موافقن .

آهی کشید و نفس های عمیق کشید: نمی تونم خیلی استرس بکشم وگرنه پیر میشم

« رییسم گفته بود که باید تو کلاسای کنترل خشم شرکت کنم فقط برای اینکه با ایده فاکیش تو جلسه مخالفت کردم» به زور لبخند زد اما لرزش تو چشماش کاملا معلوم بود

irresistible Where stories live. Discover now