Vito 9

157 49 6
                                    

_میتونم برای چندلحظه‌ای با پسرک آسیاییت صحبت بکنم کاپیتان؟!
عصبی از فاصله گرفتن پسر ازش و دوباره پیدا شدن سروکله اسپارو نفس کلافه‌ای کشید و با هول دادن سرش به عقب پلکهاشو روی هم فشرد
تهیونگ با نگرانی به نزدیک شدن مرد نگاه کرد و جونگکوک با متوجه شدن سرد شدن بیش از اندازه دستهای پسر محکم‌تر از قبل گرفتشون
به چشم‌های ترسیده‌ اما محکمش نگاه کرد و با افتادن سایه مرد روی صورت رنگ‌پریده‌ش به عقب برگشت
با دیدن اسپارو که بالای سرشون ایستاده بود و با چشم‌های شیطانیش به تهیونگ نگاه مینداخت به حرف اومد
_چی میخوای..‌
گفت و منتظر موند اما با چیزی که دید دوباره خون توی رگهاش به گردش افتاد و یک دستش بی‌اختیار مشت شد
_فقط میخوام با این پسر زیبا چندکلامی صحبت کنم..
اسپارو با منظور گفت و با کشیدن انگشت اشاره‌ش زیر چونه پسر خشم مارکو رو بدست آورد، به ضربی از روی تخت بلند شد و مقابل نگاهش سینه‌به‌سینه مرد ایستاد.
_دستت رو بکش.
جونگکوک گفت و با برگشتن روی مرد به چشم‌هاش خیره شد
اسپارو پوزخند زد و بعد سرش رو پایین انداخت
_اجازه صحبت باهاش رو بهم میدی؟!
_من قرار نیست هیچجایی برم!
جونگکوک با قاطعیت گفت و سنگینی نگاه پسر رو روی خودش نادیده گرفت، چیزی توی قلبش شکل گرفته بود که نمیزاشت با فکر تصمیم بگیره
مثل اینکه ماهیچه دیگه‌ای داشت براش تصمیم میگرفت..
_تو میری بیرون کاپیتان.. مگه نه!؟
اسپارو جدی‌تر از قبل زمزمه کرد و جونگکوک دندون‌هاش رو روی هم فشرد، نمیتونست اون پسر رو باهاش تنها بزاره..
ممکن بود بترسه، باید کنارش میموند، اصلا میخواست چی بگه؟
میخواست با مورا چیکار بکنه ؟
خواست دوباره اعتراضی بکنه که با فشرده شدن دستش متوجه تهیونگ شد
به سمتش برگشت و با دیدن تکون خوردن سرش به معنای تایید چشمهاش گرد شدن، میتونست بهش اعتماد بکنه.. اون از خودش مراقبت میکرد
اما دلش راضی نمیشد
سرش رو زیر انداخت
و بعد بالا آوردنش بهش نگاه کرد
پوزخند روی لبهاش آزارش میداد..
با شل شدن دستهای مورا دور مچش نفسش رو با ناراحتی بیرون داد و ازشون فاصله گرفت، لحظه بستن در به سمتشون برگشت و خواست چیزی بگه
نگاه نگران تهیونگ و منتظر اسپارو روش بود و بهش میفهموند درجایگاهی نیست که بخواد چیزی بگه..
" اون مورا رو داره.. نمیتونم کاری بکنم.. بهش آسیب میرسونه.. "
توی ذهنش مرور شد و درنهایت با بستن چشمهاش در رو پشت سرش بست، بهش تکیه داد تا بتونه کمی مواظب پسر باشه که با دیدن چندنفری از افراد مرد پوف کلافه‌ای کشید.
چندقدمی کنار اومد و با رسیدن به ستون چوبی توی عرشه مشتش رو توش کوبید
تنها گذاشتن مورا با اون مرد کار اشتباهی بود اما جونگکوک چاره دیگه‌ای نداشت
_خواهش میکنم خوب بمون مورا..


_________________________

_خاطرت زیادی واسش عزیزه..
اسپارو گفت و با انداختن نگاهی به پایین بودن سر پسر مقابل روش روی صندلی نشست
_چرا انقدر ازت مراقبت میکنه؟!
گوشه لبش رو گزید و با تردید سرش رو بالا آورد
این حرفا بجای اینکه قلبش رو قرص بکنن بیشتر لرزه به تنش مینداختن
اون مرد میخواست به چی برسه؟
باید از جنبه قدرتش وارد میشد..
_اون کاپیتان این کشتیه و مسئولیت مسافرهاش رو به دوش داره!
کوتاه و با منظور خندید
سرش رو چندباری تکون داد و با سر بهش اشاره داد
_تو چرا اینجایی..
باید بهش جواب میداد؟
اصلا این سوال‌ها برای چی بودن
_از جون من چی میخوای..
آرنج‌هاش رو روی زانوش گزاشت و روی صورت پسر خم شد
دستش رو بالا آورد و خواست صورتش رو نوازش بکنه اما با عقب کشیدنش بجاش به چونه‌ش چنگ انداخت و توی انگشتهای قدرتمندش گرفتش
_بهم یه دلیل بده تا عروسک خونگیه اشراف‌زاده‌های فرانسه نکنمت..
ترس توی چشمهاش مشهود شد و دیگه نتونست جلوی لرزش دستهاش رو بگیره، نفس لرزونش از بین لبهاش فرار کرد و پوزخند مرد رو به همراه داشت
_ازت خوشم اومده.. قدرتش رو دارم و میدونی میتونم چیکار بکنم.. مطمعنم اون پیرهای خرفت پول خوب-..
_تمومش کن!
تهیونگ با قطع کردن حرفش به زبون آورد و چونه‌ش رو از چنگ مرد آزاد کرد، خودش رو عقب کشید و با چشم‌های حالا خالی از هرگونه حسش بهش نگاه کرد
_تو میدونی من کیم؟
اسپارو خیره به پسری که حالا روبه‌روش ایستاده بود و با خشم بهش نگاه میکرد ابرویی بالا انداخت.
با سکوتی که دید نفس عمیقی کشید
شاید واقعا باید بهش میگفت تا بتونه چاره‌ای برای این وضعشون پیدا بکنه
برای خودش
برای مارکو..
_مطمعنم نمیخوای با رائول گارسیا دربیوفتی!
با گرد شدن چشمهای مرد و بعد دیدن واکنشش که خودش رو عقب میکشید لبخند تلخی به لب نشوند که تنها خودش معنیش رو میفهمید
_اون ارباب منه، توی امارتش زندگی میکنم.. میدونی اگه بفهمه فقط دستت بهم خورده.. باهات چیکار میکنه؟
سرش رو چندباری تکون داد و از جاش بلند شد
سمت در رفت
_پس شایعه‌ها دروغ نمیگن..
با تعجب و گیجی بهش خیره موند
از چی حرف میزد؟
_آوازه گم شدنه سنگ قیمتیش توی کل ایتالیا پیچیده.. اون تویی نه؟ دنبالت میگرده، ازش فرار میکنی؟
لرز به تنش افتاد
دستهاش یخ زدن و زانوهاش بی‌جون شدن
به سختی روش رو ازش برگردوند
نمیتونست چیزی نگه
با صدای ضعیفی جواب داد
_شایعه‌ها.. خیلی چیزها میگن..
صدای خنده‌ش رو شنید
پلکهاش با خستگی روی هم افتادن
بعد از اینهمه دور بودن از اون قضایا دوباره فکر بهش آزارش میداد
با شنیدن صدای پاشنه بوت‌هاش که بهش نزدیک میشدن کمی توی خودش جمع شد و با حس نزدیکی بیش از حدش بهش به سمتش برگشت
_به من دست نزن.. تو که نمیخوای جونت رو از دست بدی.. میدونی که من هم قدرت انجام دادن خیلی کارها رو دارم!
با قاطعیت گفت و فقط خودش میدونست چطور از درون درحال فروپاشیه
_داری من رو تهدید میکنی؟!
_تو خواستی بدونی من کیم و من.. فقط خودم رو بهت معرفی کردم!
اینبار با صورت خنثی‌ای کنار کشید
خواست چیزی بگه که با باز شدن ناگهانی در به سمتش برگشت
جونگکوک بود
با چشمهای نگران و به خون نشسته‌ش بهشون نگاه میکرد
با وجود صحبتهای کمی که کرده بودن مدت زمانی گذشته بود و طاقت جونگکوک لحظه به لحظه تنگ‌تر شده بود تا جایی که دیگه نتونسته بود تحمل بکنه و خودش رو داخل اتاق انداخته بود و حالا...
تهیونگ رنگ‌پریده تر از گذشته بود و نمیدونست چرا
اون مرد هم چهره خوبی به رخ نداشت
اسپارو اما دستهاش رو به کمربندش قفل کرد و به سمت در رفت
هنگام خارج شدن ازش طوری که تهیونگ صداش رو نشنوه سمت مرد خم شد و کلمات رو لب زد
_اون یه زمرد سبزه.. باید مراقب باشی تا نشکنه کاپیتان!
با رفتنش اون‌هارو توی شوک نگه‌داشت و جونگکوک بعد لحظاتی و شنیدن صدای سوت کشتی مرد تازه تونست رفتنش رو متوجه بشه
نفس عمیقش رو بیرون داد و با ترس به پسری که هنوزم سرجاش ایستاده بود و به نقطه‌ای روی زمین خیره شده بود نزدیک شد
_حالت خوبه؟
جونگکوک گفت و با ندیدن هیچ واکنشی با ترس بیشتری جلوتر اومد
شونه‌های یخش رو توی دست گرفت و ادامه داد
_بهم نگاه کن..
با بالا اومدن نگاهش چشمهای خالی از روحش رو دید
هیچ برقی نداشتن
حتی ترسی هم دیده نمیشد
صورتش رو از نظر گذروند و زمانی که خواست اون رو به آغوش بکشه با پس زدنش مواجه شد
اما تا بتونه بخودش بجنبه تهیونگ از اتاق بیرون رفته بود و تنها چیزی که ازش باقی مونده بود عطر ملایمش بود
چه اتفاقی براش افتاده بود..
_م-مورا؟!

Vito Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang