Vito 24

140 35 7
                                    

نفس عمیقی کشید
دستهاش روی سینه‌ش بودن
و نگاه خیره‌ش به جلو بود
جایی که اون پسر روزها بود روی تختش افتاده بود و با چشمهای بسته‌ش زندگی مرد رو هم تاریک کرده بود
تاریک‌تر از قبل
تلخ‌تر از همیشه
کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش رو بیرون داد
از دور نگاهش رو روی صورت پسر چرخوند
پلکهاش روی هم تکون میخوردن
تندتند نفس میکشید
اما هنوزم خواب بود
هنوزم به‌ بی‌روحیه اون روز..
 
" دنیا از حرکت ایستاده بود
حتی قلبش هم نای زدن نداشت
نه چیزی میشنید و نه حس میکرد
تنها چیزی که میدید پسری بود که مقابلش به تنفر بهش اعتراف کرده بود
شایدم برای این بود که قلبش هیچ ضربانی نداشت..
اما نه
قلبش شکسته بود
ولی حالا چیز مهمتری وجود داشت
باید خودش رو به برگ گلی که در حال سقوط روی زمین بود میرسوند
حرف مرد توی ذهنش تکرار شد
_تو پژمرده‌ش میکنی..
پلکهاش برای لحظه‌ای روی هم افتادن و بار دیگه وقتی چشمهاش رو باز کردن دید که چطور توی آغوشش افتاده
تن‌بی‌جونش
صورت سفیدش
و مژه‌هایی که از خیسی بهم چسبیده بودن
سایه تپانچه توی دستش رو صورت پسر افتاده بود
یعنی بخاطر اون..
با ترس به جهتی پرتش کرد و دوباره بهش نگاه کرد
آروم تکونش داد
چرا هیچ چیزی احساس نمیکرد؟
چرا انقدر سرد بود..
_مورا!
فریادی که شنید به خودش آوردش
به سمت اون پسر برگشت
با اینکه دستهاش بسته بودن
بدنش زخمی بود
هیچ توانی نداشت
اما خودش رو به آب و آتیش میزد تا بتونه سمتش بیاد
چشمهاش برق میزدن و خشی که توی صداش بود از حس درونش میگفت
_چ-چشماتو وا کن پرستو.. خواهش میکنم..
اینبار باهاش چشم‌توچشم شد
_توی لعنتی بهش.. بهش دست نزن!
نفسش گرفت
خورد شد
به کی نباید دست میزد؟
به تمام زندگیش؟
به فریاد‌های از سر خشم و نگرانی مرد پشت کرد و
دوباره به سمت پسر بیهوش توی بغلش برگشت
نه اون..
اون مورا نبود..
اون همون پسری نبود که سالها بهش عشق ورزیده بود و هرکاری واسش کرده بود تا حالا امروز بخاطر مرد دیگه‌ای توی روش بیاسته و با بی‌رحمی بهش بگه که ازش متنفره..
اون همون تهیونگ نبود، بود؟!
صورتش رو نوازش کرد
انگشتش رو زیر پلکهای خیسش کشید
اسمش و زمزمه کرد اما میدونست درواقعیت هیچ نوایی ازش خارج نشده
ناخواسته چشمهاش داشتن خیس میشدن و
اون اصلا متوجهش نبود..
دستشو زیر پاهای پسر انداخت و بلندش کرد
به نگاه سنگین و عصبانی که روش بود پشت کرد و با محکم گرفتن تهیونگ توی آغوشش از جاش بلند شد و اونجارو ترک کرد..
با خودش زمزمه میکرد
_متاسفم.. "

 
________________________

 
مشت دیگه‌ای به در زد و فریاد کشید
_هی.. کسی اونجاست؟
روزها بود که کارش همین شده بود
اما بازم مثل هربار هیچ جوابی نمیگرفت
_مورا.. بهم بگین حالش خوبه؟ لعنتیا جواب بدین
باهربار فکر بهش نفس کشیدن براش سخت میشد
آخرین صحنه‌ای که دیده بود لحظه‌ای از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت و نمیتونست فراموشش کنه
اونطور دیدن مورا
از هوش رفتنش
به قدری نگرانش بود که دردهای خودش رو اصلا احساس نکنه..
درکمال تعجب هم رائول دیگه اون رو زندانی نکرده بود و با باز کردن دستهاش فقط توی اون اتاق حبسش کرده بود
با نگرفتن جوابی پاش رو چندباری با عصبانیت به در کوبید و صدای مهیبش توی اون محیط پیچید
شقیقه‌هاش رو فشرد و نفس عمیقی گرفت
با خستگی به دیوار تکیه داد و آهی کشید
همونجا روی زمین سر خورد و سرش رو توی دستهاش گرفت
_م-مورا..
آروم لب زد و پلکهاشو روی هم فشرد
نگران بوده
ترسیده و مظطرب
هیچکی بهش جوابی نمیداد و هنوز نتونسته بود از اون پسر خبری بگیره
نمیتونست به اومدن بلایی سرش فکر بکنه
زخمهای سربسته‌ش رو دوباره از هم باز میکرد
سرشو به عقب هول داد
دیدش داشت تار و خیس میشد اما نه
اجازه‌ش رو نمیداد
به دیوار تکیه‌ داد و سعی کرد به چیز بدی فکر نکنه
چاره‌ای نداشت
نباید بهش فکر میکرد..
_تو حالت خوبه پرستو.. از اینجا میبرمت.. قول میدم.

Vito Where stories live. Discover now