Part 15

711 111 12
                                    

سکوت خیلی سنگینی فضای ماشین رو در بر گرفته بود و تنها صدایی که به گوش می رسید صدای حرکت کم تایر های ماشین رو زمین بود.
امگا با غم به رو به روش خیره شده بود و سعی میکرد سوزش گوشه ی پیشونیش رو نادیده بگیره..اما مگه میشد؟ اون اولین درد جسمی ای بود که آلفا بهش متحمل شده بود و همین قضیه رو دردناک تر میکرد.
طرف دیگه ی ماشین، آلفا در حال سرزنش خودش بود و از ته دل خودش رو به هزاران روش با الفاظ رکیک و انواع فحش خطاب قرار میداد.
حدود چند دقیقه ای میشد که از شرکت خارج شده بودن و تو خیابون های شهر به این ور و اون ور میرفتن و انگار مقصد خاصی مشخص نبود براشون.
- بریم خونه ی پدرم..
با جمله ی کوتاه امگا، آلفا نگاهش رو به پسر داد و آروم پرسید: چرا؟
در مقابل جونگ کوک نگاه کوتاهی که سرشار از دلخوری و غم بود به مرد کرد و گفت: به نظرت چرا؟....میتونم تنهایی تو اون خونه دووم بیارم؟؟
+ خ..خب چرا نمیری خونه ی خودت؟
- ..اگه تنها باشم قطعا یه بلایی سر خودم میارم..دلم برای مادرم تنگ شده!
آلفا ترجیح داد سکوت کنه و باهاش راه بیاد، پس به سمت عمارت جئون به راه افتاد.


ماشین از حرکت ایستاد، آلفا نیم نگاهی به در ورودی عمارت جئون که حالا رو به روش بودن انداخت و نفسش رو کلافه و بی صدا بیرون داد..حس خوبی به رفتن جونگ کوک توی این خونه نداشت اون هم بعد از اون برخورد زیبایی که کریسمس پارسال باهاشون داشتن، نمی فهمید دلیل امگا برای اومدن به این خونه چیه چون قطعا فقط دلتنگی برای مادرش نبود...بعد از تقریبا پنج ماه چطور حالا دلتنگ شده بود؟
همونطور که سعی میکرد بفهمه چرا می خواد اینجا ساکن شه نگاهی زیر چشمی به پسر بی حرکت کنارش انداخت و بعد از چند ثانیه زیر نظر گرفتنش دید تکون نمیخوره، برای همین به سمتش کمی مایل شد و متوجه ی پلک های روی هم قرار گرفته ی امگا و در نتیجه خواب بودنش شد.
لبخند کمرنگی به چهره ی در خواب پسر زد، مثل همیشه تو خواب هم زیباترین بود البته زخم کوچیک گوشه ی پیشونیش بدجور تو ذوق میزد.
میشه گفت تهیونگ بلافاصله بعد از صدا زده شدن اسمش از جانب امگا فهمید چیکار کرده و تا همین الان در حال خودخوری بود و سرزنش! واقعا چطور تونسته بود بهش آسیب بزنه؟؟
لب هاش رو گزید و سعی کرد خودش رو بعدا به بدترین شیوه تنبیه کنه و الان امگا رو از خواب بیدار.
+ جونگ کوکا؟
صدایی از سمت امگا شنیده نشد.
سرش رو به پسر نزدیک تر کرد و با کمی فاصله از گوشش گفت: جونگ کوک؟
و تنها جوابی که عایدش شد نفس های آروم پسر بود.
لبخندی دوباره بخاطر خواب عمیقش روی لب های بی رنگ آلفا شکل گرفت.
+ جئون جونگ کوک؟
لب هاشو زبون زد و فاصله ی بینشون رو کمتر کرد.
+ کیم جونگ کوک؟
و بدون اینکه به واکنش پسر دقت کنه بخاطر فامیلی ای که برای پسر به کار برده بود بغض کرد..چقدر حیف که قرار نبود دیگه کیم جونگ کوک باشه و بمونه....
با صدایی گرفته بخاطر فکر های درهم و برهم توی ذهنش گفت: نمی خوای بیدار شی توت فرنگی؟
و باز هم تغییری در وضع امگا ایجاد نشد، تهیونگ کاملا آگاه بود که پسر خواب سنگینی داشت و بیدار کردنش خیلی سخت!
حاضر هم بود شرط ببنده دیشب درست و حسابی نخوابیده در نتیجه بیدار کردنش در حال حاضر شاید غیر ممکن ترین عمل عه!!
پس از ماشین پیاده شد و به طرف در کمک راننده رفت و بعد از باز کردنش امگا رو روی دست هاش بلند کرد.
بعد از قفل کردن در ماشین به سمت در های فلزی سر به فلک کشیده ی عمارت قدم برداشت و سعی کرد در حد توان قدم های آهسته و کوچک برداره تا جسم دوست داشتنی امگا بیشتر بین دست هاش بمونه.
سرش رو به گردن جونگ کوک نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا این رایحه که براش حکم اکسیژن داشت رو تا ابد توی ذهنش نگه داره..شاید دیگه نمیتونست حسش کنه؟
به در که رسید با دیدن آقای نام که نگهبان اون عمارت بود صداش زد و درخواست کرد در رو باز کنه.
× آ..آقای کیم؟ شما اینجا چیکار می کنید؟؟
مرد لبخند خسته ای به ظاهر متعجب پیرمرد زد و گفت: کار فوری پیش اومده..جونگ کوک هم خسته اس، باید چند روزی رو اینجا بمونه.
پیرمرد به معنای تایید سرش رو تکون داد و بعد از باز کردن در رو به آلفا گفت: ولی آقا و خانم مهمون دارن..
تهیونگ همون طور که سعی میکرد سر جونگ کوک رو بیشتر توی لباسش فرو کنه تا باد خنک به صورت عرق کرده اش نخوره سری تکون داد و گفت: باشه حواسم هست، از یه جایی میرم که تو دید نباشه!
و به سمت خونه راه افتاد.
در چوبی رو به آرومی باز کرد و همون لحظه با لیلی یکی از خدمتکار ها رو به رو شد که به سمت در می اومد.
هر دوی اونها لحظه ای با چشم های درشت شده بهم زل زدند و لیلی شکننده ی سکوت شد: آقای کیم اینجا چیکار می کنید؟
+ عااا..جونگ کوک که بیدار  شد قضیه رو برات تعریف میکنه! فعلا بذار بیایم تو!
دختر سری به معنای تایید تکون داد و زمزمه کرد: من باید برم آشپزخونه چیزی بیارم..خودتون می تونید برید اتاق ارباب جوان؟
تهیونگ لبخندی به دختر زد و گفت: البته.
با قدم های آهسته به سمت طبقه ی بالا که اتاق جونگ کوک در اونجا قرار داشت رفت و بین راه حتی یک لحظه ام دست از بو کشیدن رایحه ی امگا نکشید.


It's my babyWhere stories live. Discover now