می توانست خنکای هوا و آن حس زیبا را با تمام سلول های بدنش احساس کند.
موهایش به آرامی با نسیم می رقصید و مقابل پیشانی اش ریخته بود: موهات میره تو چشمات ییبو
جان سریع جلوی موهایش را کنار زد و به عقب با انگشتان دستش شانه کرد .
ییبو به مرد کناری اش خیره شد
: میدونی چقدر اینجا رو دوست دارم؟ همونجاییه که اولین بار باهات حرف زدمانگشتان جان هنوز لای موهایش بود... با حرف ییبو، بوسه ای به پیشانی او زد
سرش را کمی عقب برد و خیره در چشمان ییبو لبخند آرامش بخشی زد
: میدونم عزیزم منم خیلی..باصدای تلفنش چشمانش را سریع گشود. در همان حالت سرش را چرخاند و کمی گیج به اطراف نگاه کرد.
در اتاقش بود.
باز هم خواب میدید؟!چقدر شیرین... چقدر واقعی!
با انگشتان دستش پیشانی اش را لمس کرد...
چقدر جانِ خواب هایش ، دوستش داشت.
لبانش به لبخندی زیبا در اول صبح باز شد...نفسی عمیق کشید...صدای تلفن دوباره بلند شد...
:ببینم تو کارو زندگی نداری جیانگ هی زنگ میزنی؟
: نخیر ندارم...گم شو برو شرکت... ساعت هشت صبحه تو هنوز خوابیدی؟ ببینم خاله جیا کجاست که بیدارت نکرد؟
: معلومه ...کارت فقط گیر دادن به منه...ببینم تو سوئیسم میدونی ساعت چنده اینجا؟...اصلا حالا که فکر میکنم خوب شد رفتی
:آره خوبه قیافتو هر روز کنار خودم نمیبینم
تماس را قطع کرد و کمی همانطور به سفیدی دیوار اتاقش خیره بود.
از جایش برخاست و سمت پنجره رفت. مادرش درست در جایی از حیاط که پنجره ی اتاق ییبو به آنجا مشرف باشد گل های رز را کاشته بود. از زمان بچگی ییبو، آن قسمت باغچه حیاط بزرگشان مخصوص گل های رز مادرش بود. اصلا ییبو بخاطر همین عاشق این گل شده بود.به تصمیمی که در طول این چند روز گرفت و برایش جدی شده بود فکر کرد... به خواب زیبایی که دیده بود.
ییبو تصمیم گرفته بود تا ماه آینده با شیائو جان رودر رو شود..باید از عشقش مقابل آن مرد پرده برمیداشت. قبلا اقدام کرده بود ولی جیانگمانعش شد . همان زمان که شیائو چن پیشنهاد شراکت را به بدترین شکل رد کرد. ولی حال نه کمپانی باید باشد نه شراکت نه هیچ چیز .
فقط خودش و شیائو جان...!اگر با گفتن احساساتش به آن مرد از طرفش احمق خطاب می شد یا هر چیزی ، دیگر برای ییبو مهم نبود. البته که دلی نداشت تا آن حرف ها را بشنود ولی برایش تحمل به دوش کشیدن یک حس یک طرفه وقتی طرف مقابلش حتی خبر هم نداشت سخت بود.
باید حسش را بازگو می کرد و در گوش جان آن را فریاد می زد نه اینکه از دور فقط نگاه کند.
![](https://img.wattpad.com/cover/304150494-288-k115334.jpg)
YOU ARE READING
the power of love (قدرت عشق )
Fanfictionدو وارث و دو کمپانی قدرتمتد، حسِ عشق و انتقام. عشقی پاک که در هنگام جنگ قدرت بین قدرتمندان، خودش را در قلبی بی خبر از بازی هایی خطرناک، جا داده است. حال این عشق می تواند با قدرتش آن معادلات سیاه را برهم بزند یا زوره سیاهی برای چیره شدن بر آن حس پاک...