CHAPTER 3

1.3K 221 263
                                    

با خوردن نور به صورتش چشم هاش رو باز کرد و با اخم به پرده کنار کشیده شده نگاه کرد.
خواست پشت به پنجره بخوابه، اما با درد وحشتناکی که تو کمرش پخش شد ناله بلندی کرد و خواب به کل از سرش پرید.

_ اهههه...خدا لعنتت کنه مالیک.

دستش رو پشتش مالید و آروم روی تخت نشست.
به پانسمانی که حالا کمی قرمز شده بود نگاه کرد و چشم هاش رو با درد بست.

_احمق روانی!

صورتش از درد جمع شد و همینطور که با کمک دیوار راه میرفت خودش رو به دستشویی رسوند.
نگاهش که به آینه افتاد چشم هاش گرد شدن.
لبش کبود و گوشه اش پاره شده بود و خون خشک شده روش کاملا تو چشم میزد.

هنوز هم به این رفتار ها و اتفاقات از طرف زین عادت نکرده بود.
اون دیگه زیادی خشن دوست داشت.

سرش رو بالا برد و به لاوبایت های پررنگ و بنفشی که روی گردن و سینه اش بودن نگاه کرد.

_ پلنگ وحشی!

با حرص غر زد و وان حمام رو با آب گرم پر کرد تا شاید گرمای اون به درد کمرش کمک کنه.

تا وان پر بشه جلوی آینه قدی ایستاد و پشتش رو کرد.
خون خشک شده تا پایین رون هاش رسیده بود‌ و انگار خنجری توی باسنش فرو کرده بودن.
پانسمان رو با احتیاط باز کرد و وقتی دید بخیه هاش باز نشده و فقط بهش فشار اومده نفس راحتی کشید.

تلفنش رو روی سکو گذاشت، از بدنه وان کمک گرفت و به آرومی با ناله بلندی توش نشست.
وقتی قشنگ داخل وان جا گرفت، چشم هاش رو با آرامش بست و سرش رو به بدنه تکیه داد.

چند دقیقه توی وان دراز کشید و در سکوت به زندگیش، قبل از همه این اتفاقات، فکر کرد.
قبل از اینکه اونقدر تو باتلاق فرو بره که خود واقعیش رو فراموش کنه.
قبل از اینکه تمام احساساتش رو اعماق وجودش دفن کنه و به چشم دیگران مردی به نظر برسه که مغرور و بیرحمه.

وقتی سمت خاطرات قدیمیش و روز های خوش و بی دردش کشیده شد، لبخند بزرگی زد.
وقتی با نورا مدرسه رو میپیچوندن و سمت رودخونه، محل قرار همیشگیشون، میرفتن. اونجا تا شب تو کلبه درختی ای که تو بچگی ساخته بودن و براشون کوچیک شده بود، به زور مینشستن و از پسرا و دختر های هات دبیرستانشون حرف میزدن.

اصلا براشون اهمیت نداشت که ۱۷ سالشونه فقط میخواستن تو دوران خوش بچگیشون بمونن.

کاش میموندن. کاش عوض نمیشدن.

تلاشی در پنهون کردن قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین چکید، نکرد.
الان خودش بود و خودش، پس نیازی به نقش بازی کردن نبود. میتونست با خیال راحت لیامی که مدت ها حبسش کرده بود رو آزاد کنه.

چشم های اشکیش رو از هم باز کرد و تلفنش رو برداشت. توی گالریش رفت و با لبخند تلخی، که در تضاد با چشم های اشکیش بود، به عکس دو نفرشون خیره شد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 21, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

THIRSTWhere stories live. Discover now