chapter 4

107 47 16
                                    

برای بار آخر ظاهرش رو مرتب کرد و وارد شرکت شد.
به محض ورودش کارمندا احترامی گذاشتند و شروع به خوشامد گویی کردند.
ییبو با لبخند خم شد و احترامی گذاشت: از همتون ممنونم.
سمت اتاق پدر بزرگش حرکت کرد.
منشی خواست حضورش رو اعلام کنه که ییبو گفت: نیازی نیست میخوام سوپرایزش کنم.
بعد هم چشمکی به سمت دختر جوان رو به روش زد.
دختر با گونه های سرخ شده سرش رو پایین انداخت: بفرمایید داخل.
ییبو لبخندی زد و سمت در حرکت کرد.
تقه ای به در زد و وارد شد.
ژان در حال نشون دادن چند پرونده مهم به آقای وانگ بود.
وانگ پیر به محض دیدن ییبو پرونده رو بست و با لبخند از جاش بلند شد: اوه ببین کی اینجاست!! نوه عزیزممم.
دستاش رو باز کرد و ییبو با شوق خودش رو تو بغل پدربزرگش انداخت.
وانگ پیر دستی به شونه های ییبو کشید و چند بار آوم روش زد: حسابی سوپرایزم کردی.
ییبو محکم پدر بزرگش رو بغل کرد: هدفمم همین بود.
پیر مرد از آغوش قدرتمند ییبو بیرون اومد و دستی به بازوهاش کشید: باید بگم خوشبختانه به هدفت رسیدی.
هردو کوتاه خندیدند.
ییبو نگاهش رو از پدر بزرگش گرفت و به ژان نگاه کرد: سلام ژان گا
ژان لبخند کوتاهی زد: سلام
ییبو لبخند زیبایی تحویلش داد .
پیر مرد به تلفن اشاره کرد: ژان زنگ بزن قهوه بیارن.
ییبو سریع شروع به حرف زدن کرد: احتیاجی نیست،راستش اومدم یه خواهشی ازتون بکنم.
وانگ با چشمانی مشتاق گفت: امر بفرما
ییبو : این چه حرفیه پدر جان، من فقط اومدم خواهش کنم ژان رو بهم قرض بدین.
چشمای وانگ درشت شد و متعجب به ییبو زل زد.
ژان هم دست کمی از وانگ نداشت.
ییبو با دیدن چهره اون دو آروم خندید: ای بابا مگه چی گفتم که دوتاتون دارین اینطوری نگام میکنید؟!  ژان دیشب کار داشت و من نتونستم دلتنگیامو رفع کنم.
لباشو لوله کرد و به پدر بزرگش چشم دوخت.(😭💔)
پیر مرد بعد مکثی کوتاه قهقه ای سرداد: از دست تو ، معلومه که میتونی ببریش، راستش کار ژان هم تموم شده.
نگاهی به ژان و پرونده تو دستش انداخت: بعدا راجع به اون معامله حرف میزنیم، الانم با پسر داییت خوش باش.
ژان خواست اعتراضی کنه که با اخم وانگ پیر رو به رو شد: روزتون خوش
و آروم آروم به سمت در قدم برداشت.
ییبو گونه پدر بزرگش رو بوسید: ممنون، یه دنیا ممنون پدر
وانگ نیشگونی از بازوی ییبو گرفت و با صدای بلند گفت: امیدوارم بهتون خوش بگذره.
ییبو با لبخند از جاش بلند شد و به پدربزرگش قلب انگشتی نشون داد و با قدم های سریع خودش رو به ژان رسوند و از اتاق خارج شدند.
سمت ماشین ییبو حرکت کردند، ژان نگاهی به ماشین آئودی خوشرنگ ییبو انداخت و پوزخندی زد: اوه میبینم که وانگ پیر خیلی هواتو داره... از اومدنت بیست و چهار ساعت هم نگذشته!
ییبو سرسری خندید: خب بالاخره باید یه ماشین میداشتم که این طرف و اونطرف برم.
ژان با پوزخند سری تکان داد، باورش نمیشد اون پیر مرد خرفت ژان رو به بازی گرفته بود، میگفت اجازه میده ییبو و ژان عادلانه رقابت کنند ولی در واقع داشت حمایتش رو از ییبو نشون میداد.حرف های پدرش تو ذهنش پلی شد: اون ییبو رو انتخاب میکنه، تو فقط یه بازیچه ای!
دست مشت شدش، شروع به لرزیدن کرد.
ییبو با شوق به ماشین اشاره کرد: بشین ژان گا.
ژان با بی میلی سوار ماشین شد.
ییبو ماشین رو استارت زد و کمربندش رو بست و حرکت کرد.
ژان به فضای بیرون چشم دوخته بود اما حواسش جای دیگه ای بود، اعصابش به شدت داغون بود و تنها چیزی که میتونست آرومش کنه جیانگ بود!( آروم باشید خب😌😂)
با یادآوری جیانگ ناخودآگاه لبخندی روی لباش شکل گرفت.
لبخندی که از چشم ییبو هم مخفی نموند: به چی داری انقدر زیبا لبخند میزنی؟
ژان چینی به ابروهاش داد: نگه دار
ییبو با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش کرد و نالید: چیی؟
ژان با لحن جدی بار دیگه حرفش رو تکرار کرد: نگه دار
ییبو هوفی کشید: چرا؟ مگه قرار نبود باهم وقت بگذرونیم؟
لباش رو لوله کرد.
ژان : حالا که فکر میکنم کلی کار دارم.
ییبو با اخم نگاهش کرد: اما من برات مرخصی گرفتم.
ژان نیشخندی زد و دست ییبو رو گرفت و فشرد : ییبو من اگه هفت روز هفته رو هم مرخصی داشته باشم، بازم برای تو یکی وقت ندارم!(شات آپ پسرم😑)
ییبو با لحن آروم و غمگینی نالید: اما چراا؟ چرا یهو انقدر باهام بد شدی؟ یادته برای اومدنم کلی برنامه داشتیم؟ چرا وقتی ایمیلت رو عوض کردی بهم نگفتی؟
ژان هوفی کشید: ییبو دوستی مسخره من و تو خیلی وقته تموم شده. از همون روزی که برای فرار از پیامای طولانی و مسخرت حتی ایمیلم رو عوض کردم.
پوزخندی زد و ادامه داد: ییبو تو برای من هیچی نیستی! نه صمیمی ترین دوستم و نه حتی فامیلم، من فقط مجبورم تحملت کنم، ازت خواهش میکنم انقدر سختش نکن .
ییبو پوزخندی زد: چطور انقدر عوض شدی؟ میشه بهم بگی دلیل کوفتیش چیه؟
ژان کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد: دلیلش خود تویی.
کنار خیابون ایستاد و سوار تاکسی شد.
ییبو به جای خالی ژان نگاه کرد: میدونم یه دلیل کوفتی هست، مطمئن باش کشفش میکنم.
ژان با عصبانیت دستی به موهاش کشید، ناراحت بود از اینکه با صمیمی ترین کس زندگیش اینطور رفتار میکنه، وانگ ییبو جدای از فامیل بودنش، عزیز ترین دوست ژان بود.
ژان چطور تونسته بود سرش داد بزنه و بهش اون حرفا رو بگه، اما مجبور بود، باید به این رفتارش ادامه میداد تا یکیشون به جانشینی وانگ برسند ، بدون هیچ حیله و نیرنگی...
تا کسی نتونه از صمیمیتشون سواستفاده کنه......
....
کلید رو انداخت و در رو باز کرد: جیانگ...من اومدم
با شوق حضورش رو اعلام کرد.
کتش رو در آورد و روی کاناپه گذاشت: جیانگ..عزیزم..
سمت اتاق خواب مشترکشون رفت: جیانگ؟
اتاق رو باز کرد و اطراف رو گشت ، اما پیداش نکرد.
جیانگ همیشه بهش خبر میداد، گوشیش رو چک کرد، هیچ پیام و تماسی از جیانگ نداشت.
شمارش رو گرفت و منتظر شد.
با اولین بوق صدای زنگ گوشی جیانگ بلند شد.
چشمان ژان نگران تر شد، نفس های سختی میکشید، اطراف رو خوب گشت اما جیانگش نبود.
ناخودآگاه چشمش به خون روی سرامیک افتاد. چطور تا الان ندیده بود، خونه پر از رد خون شده بود.
گوشی از دستش افتاد.
چشماش داشت سیاهی میرفت ، احساس میکرد قلبش در حال له شدنه ،دستای لرزونش رو به صورتش رسوند و با تمام توان فریاد زد: جیاااااااااانگ..
گوشیش زنگ خورد، سریع خودش رو رسوند به گوشی رها شده کنار تختش، شماره ناشناسی بود: الو
+ژاننن پسرم
ژان اشکش رو پاک کرد: بابا بعدا باهات حرف میزنم الان کار دیگه ای دارم.
آقای شیائو قهقه ای سرداد: مگه دنبال هرزت نمیگردی...اسمش چی بود...سونگ جیانگ.
ژان با شنیدن اسم جیانگ از سمت پدرش چشماش بیشتر سیاهی رفت، احساس میکرد بغضی سنگین گلوش رو گرفته ، از اول هم باید به پدرش شک میکرد، اون کسی نبود که به همین راحتی اونا رو بپذیره،به سختی بغضش رو کنار زد: بابا...خ...خواهش میکنم کاری ..با جیانگ نداشته باش.
شقیقه اش رو ماساژ داد.
آقای شیائو: من که کاریش ندارم، جیانگ قراره چند وقت مهمون من باشه تا تو کارت رو به خوبی انجام بدی!
ژان با بغض نالید: کدوم کار؟
شیائو پوزخندی زد و مقداری از شرابش رو نوشید: یادت رفته؟؟ همون کاری که یک ماه پیش بهت گفتم و تو بخاطرش خونه رو ترک کردی.
ژان با یاد آوری کاری که پدرش خواسته بود اخماش تو هم رفت و دستش رو مشت کرد: خیلی پستی...
پدرش بدون حرف دیگه ای گوشی رو قطع کرد.
ژان روی زمین زانو زد و دستاش رو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند مشغول اشک ریختن شد.
______________________
اگه این فیک رو میخونید ووت و کامنت یادتون نره♥️
ماچم پس کلتون😘❣️

Who will be the heir?Where stories live. Discover now