chapter 9

106 39 9
                                    

ییبو لقمه دیگری  برداشت و دهنش رو پر کرد، از  شدت خوشمزه بودنش،چشماش رو بست: ..وای...ژان تو معرکه ای!
با دهنی پر شروع به حرف زدن کرد.
ژان همونطور که مشغول بررسی گزارشات بود ،سرش رو بلند کرد و لبخند بی جونی زد: خوشمزست؟
ییبو با ذوق چشماشو بست: عالیه، محشره، آشپزیت حتی از جیا هم بهتره!
ژان نیشخندی زد و دوباره مشغول کارش شد: اگه خانم وانگ اینجا بود هم همین رو میگفتی؟
ییبو با حیرت سری تکون داد: البته، من همیشه حقیقت رو‌ میگم.
ژان سری بالا آورد : این که عالیه!
ییبو ظرف صبحانه رو به گوشه ای از میز گذاشت و سمت ژان اومد: تو چی ژان؟
ژان با صورتی متعجب به چشم های ییبو نگاه کرد، چشماش پف کرده و خسته بود: من چی؟
ییبو: توام همیشه حقیقت رو میگی؟
ژان پرونده جلوی روش رو بست: منظورت چیه ییبو؟
ییبو جلو تر رفت ، روی میز نشست و به صورت ژان خیره شد: منظورم دلیل رفتارته.
ژان انگار تازه متوجه شده باشه، ابرویی بالا انداخت: دلیل خاصی نداشت.
ییبو نیشخندی زد و دستی به موهای مرتبش کشید: اوکی ،جواب سوالم رو گرفتم....تو همیشه حقیقت رو نمیگی!
......
هاشوان نگاهی به پسر ترسیده رو به روش انداخت.
با دستانی که لرزش های آرومی میخورد، قاشقی، از سوپ بی رنگ و روی داخل کاسه رو خورد.
از مزه بدش ،چشماش رو بست و به سختی قورت داد.
هاشوان کنجکاوانه به پسر مو بلوطی رو به روش خیره شده بود و حرکاتش رو دنبال میکرد.
مرفه های بی درد ،همیشه حالش رو بهم میزد، دقیقا همشون اون رو یاد پدر بی رحمش می انداخت.
پدری که مادرش رو بازیچه کرد و در آخر با بچه  توی شکمش‌ تو خیابونای پکن رهاش کرد.
نسب به  اون مرد و امثال او ،حس انزجار داشت.
پسر رو به رویش هم یکی از آن ها بود. کسانی که هیچ گاه سختی رو ندیده اند و همیشه یک حامی قدرتمند دارند.
پوزخندی زد و پسر رو خطاب قرار داد: چیه ؟ ...از طعمش خوشت نیومد شاهزاده؟
لگدی به کاسه زد و کاسه با صدای بدی شکسته شد: اینجا خبری از غذاهای گرون نیست، از این به بعد، همینم گیرت نمیاد.
جیانگ سرش رو بلند کرد و با چشم های نمدارش به پسر نگاه کرد.
هاشوان نیم نگاهی بهش انداخت: چرا اونطوری نگام میکنی؟ میخوای بمیری؟
جیانگ خنده تلخی کرد: مشکلی نیست، به این زندگی عادت دارم.
هاشوان با جواب پسر،ابرویی بالا انداخت و دست هایش رو از جیب در آورد و دست به سینه شد: منظورت چیه؟
جیانگ نگاهی به ظرف سوپ انداخت: خیلی گرسنمه‌م بود.
هاشوان هوفی کشید و سمت در حرکت کرد، برای بار آخر نیم نگاهی به پسرک داخل اتاق انداخت.
تو خودش جمع شده بود و میلرزید.
از اتاق خارج شد و نگاهی به نگهبان جلوی در انداخت، مردد بود چرا میخواست این کار رو انجام بده، دلش نمیومد  پسرک گرسنه باشد.
تقریبا دو روز میشد که لب به آب و غذا نزده بود.: به چنگ بگو غذای من رو تو اتاقم نیاره.
نگهبان سوالی نگاهش کرد: پس کجا بیارند قربان؟
هاشوان گلوش رو صاف کرد و با سر به اتاق جیانگ اشاره کرد.
نگهبان خواست سوالی بپرسد و هاشوان با رفتنش، اجازه آن را از او گرفت.
....
ییبو لپ تابش رو بست، و قوسی به بدنش داد: آه خدای من کارای شرکت واقعا خسته کننده‌ست .
ژان سرش رو بلند کرد و لبخند بی جونی زد: هنوز برای خسته شدن زوده پسر، تازه روز اولته!
ییبو کمی صندلی اش رو عقب تر هول داد و پاهای خسته اش رو روی میز دراز کرد: علاقه ای به کار توی شرکت ندارم، تا اونجایی که میدونم تو هم نداری.
ژان نگاهی به صورت ییبو انداخت: از قهوه ات تا گرمه لذت ببر.
از جواب دادن طفره رفت و دوباره خودش رو مشغول کرد.
ییبو نگاهی به قهوه‌ش  انداخت و کمی نوشید، ژان خیلی عجیب شده بود، از دادن جواب های همیشگی خودش هم فراری بود، هردو خوب میدانستند که چه آرزوهایی دارند.
آرزوی پرواز ،اما هردو در شرکت زندانی شده بودند، ییبو برای دیدن ژان و ژان هم دلیلش مشخص نبود.
ژان: نظرت چیه شب بریم بار؟
با شنیدن صدای ژان یکه ای خورد ،از افکارش فاصله گرفت و به خودش اومد: حالا چرا بار؟
ژان لبخندی زد: میخوام یه دل سیر مست کنم.
ییبو نگاهی به صورت ژان انداخت، لب هاش میخندید،اما با درد، چشماش به شدت غمگین بود.
شاید ژان با اون لبخند همه رو میتونست گول بزنه، اما ییبو رو نه!
ییبو کسی بود که ژان رو حفظ بود، میدونست کی واقعا خوشحال میشه، و چطور ناراحت.
ییبو جلو رفت و دستی به شونه ژان کشید: چیزی ناراحتت کرده؟
ژان نفس عمیقی کشید و دست ییبو رو نوازش کرد: من یکم خستم.
سرش رو دوباره پایین انداخت و از نگاه به چشمای ییبو فرار کرد.
ییبو شونه ژان رو نوازش کرد: میدونم داری دروغ میگی، اما هر وقت خواستی میتونی باهام صحبت کنی، یادت نره ما بهترین دوست های همیم.
ژان دستش رو دور کمر ییبو انداخت و سرش رو به  سینه ییبو رسوند و بهش تکیه کرد: تو برام ارزشمند تر از دوستی! .....متاسفم ییبو.
ییبو دستی به موهای مرتب ژان کشید: من میبخشمت ژان، نیازی نیست متاسف باشی.
ژان چشماش رو بست و همزمان قطره اشکی از چشمش چکید، ژان متاسف بود اما برای اتفاقاتی که در آینده ،می افتاد!
.....
هاشوان بوسه ای به دست های نرم کایلی زد: حالت الان بهتره؟
کایلی لبخندی زد: حالم خوبه هاشون.
مادرش نفس عمیقی کشید و کنار پنجره رفت، پنجره رو بست و پرده رو کشید: هوا امروز خیلی سرده!
کایلی نگاهش رو از مادرش گرفت و  به صورت برادرش نگاه کرد: هاشون
هاشوان لبخندی زد: جانم
کایلی چشم های دردمندش رو باز و بسته کرد: میتونم امسال خودم کادوی کریسمسم رو انتخاب کنم؟
هاشوان تکخندی زد: کایلی کوچولو میدونی تا کریسمس چقدر مونده؟
کایلی: میدونم زیاد مونده، اما یهو دلم خواست.
دست هاشوان رو فشار ریزی داد.
هاشوان دوباره دست های کوچکش رو بوسید: چی میخوای قلبم؟ میدونی که هرچی بخوای من نه نمیگم.
کایلی از شوق خنده بی جونی کرد: یه دوچرخه میخوام.
هاشوان و مادرش متعجب بهش چشم دوختن،
هاشوان سوالی پرسید: یه دوچرخه؟
کایلی آروم با سر تایید کرد: میخوام وقتی حالم خوب شد  تو حیاطمون ،دوچرخه سواری کنم.
......
وانگ پیر نگاهی به ییبو انداخت:  چرا بجای این مزخرفات یکم تلاشت رو بیشتر نمیکنی، میخوای همینطور کم کاری کنی تا ژان برنده این بازی باشه؟ اینطوری عدالت اجرا نمیشه!
ییبو نیشخندی زد: این بازی اصلا عادلانه نیست پدر بزرگ، اگه شما عادل بودید دوتامون رو انتخاب میکردید.
پدر ییبو نگاه تیزی بهش انداخت: ییبو!
با فریاد اسمش رو گفت.
وانگ پیر  پوزخند حرص آلودی زد: باید خودت رو به سهامدارا نشون بدی!
مکثی کرد و کمی از دمنوشش نوشید: اینم بدون من هیچ وقت منصرف نمیشم. فقط کسی که لایقه به این جایگاه میرسه ، حالام برو بیرون.
دست مشت شدش میلرزید، با حرص از اتاق خارج شد.
پدرش هم بعد احترامی اتاق رو ترک کرد.
وانگ: ییبو!
ییبو ایستاد.
وانگ خودش رو به ییبو رسوند ، دستی به شونه‌ش کشید: بریم اتاق من ،باید حرف بزنیم.
ییبو هوفی کشید.
هردو بعد زمان کوتاهی به اتاق رسیدند.
وانگ دستی به شونه ییبو کشید: پسرم وقتی کنار پدربزرگتی باید مراقب رفتارت باشی!
ییبو هوفی کشید: اما چرا نمیخواد به هر دومون توجه کنه، چرا میخواد یه برنده و یه بازنده پیدا کنه، خیلی مسخره‌ست .
وانگ لبخندی زد: پدربزرگت میخواد تو برنده این بازی باشی، ‌پس تمام تلاشت رو بکن و نشون بده لایقشی!
ییبو با چشم های درشت به پدرش چشم دوخت: م...منظورتون چیه؟
وانگ روی صندلی اش نشست و به ییبو اشاره کرد که بشینه: چون خواهرم بدون اجازه خانواده ازدواج کرد، حق جانشینی ژان حذف شده ،اگه پدر بزرگت کمی به ژان اهمیت میده،  فقط بخاطر سهامدارا و رسانه هاست، تو جانشین پدربزرگتی!
_______________
های گایززز
بالاخره امتحانام تموم شد، شما امتحان داشتید؟ چیکارکردید؟!
امیدوارم پارت جدید رو دوست داشته باشید.

Who will be the heir?Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora