.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.
ساعت مچیش رو توی دست چپش انداخت و همونطورکه ساک دوربینش رو روی شونۀ راستش مینداخت، از پلههای خونۀ تقریبا جمع و جورشون پایین اومد.
وقتی به در آشپزخونه رسید برای چند لحظه به خاطر داد کوتاه یونگی، متوقف شد؛ و وقتی فهمید مشغول غر زدن به همکارشه، بیخیال وارد آشپزخونه شد که یونگی با گفتن ″فاک، باشه بابا خودم رو میرسونم.″ تلفن رو قطع کرد و سمتش چرخید.
"صبح بخیر بچه."
با لبخند جواب صبح بخیرش رو داد و هر دو پشت میز جای گرفتن.
یونگی به چشمهای خوابآلود جونگکوک خیره شده بود که با خستگی تمام مشغول خوردن قهوهاش بود.
"برای مصاحبه کاری میری؟"
جونگکوک بیحرف سری تکون داد و خمیازۀ کوتاهی کشید. شب گذشته رو مشغول انجام دادن چندتا کار فتوشاپ و سفارش اینترنتی بود تا بتونه هزینه این ماهش رو دربیاره. پیدا کردن کار هر روز داشت براش سختتر و سختتر میشد.
یونگی کیف پولش رو از روی میز برداشت، کارت تجاری از توش بیرون کشید و روی میز به سمت جونگکوک هولش داد؛ در جواب نگاه پرسشی برادر کوچکترش توضیح داد:
"از یکی از دوستام خواستم که روزمهات رو ببینه، یه شرکت تقریبا بزرگ ماشین سازی دارن و خب دنبال نیرویهای جدید میگردن."
جونگکوک قهوهای که در حال خوردنش بود رو فرو داد و با نگاه گیج به یونگی خیره شد.
"حتی بهم اجازه نمیدی برای دیدن مسابقههای سونگمین برم. روی ماشینم رو پوشوندی که مبادا با دیدنش حالم بد بشه و اونوقت داری بهم میگی برم توی یه شرکت ماشین سازی کار کنم؟"
کش مشکی دور مچ دستش رو بیرون کشید و حجمی از موهاش که روی چشمهاش میریخت رو با کش بالا بست.
"اگه شرایط شرکت خودم انقدر روی هوا نبود اصلا نمیذاشتم جایی دنبال کار بگردی."
دروغ میگفت اما چارهای نداشت. جونگکوک باید جایی میرفت که به حافظهاش تلنگر بزنه. خودش این رو نمیدونست اما یونگی باید مثل یه شکارچی واقعی به سمت طعمه الکی سوقش میداد تا توی تله بیفته. تلهای که بهش کمک کنه از درد و حجم احساسات خاموش شدهی روی شونههاش کم بشه. البته همش این نبود، هیچوقت موضوع فقط جونگکوک و احساساتش نبود، منافع خودش که با از بین رفتن حافظۀ برادر کوچیکش به خطر افتاده بود هم باعث میشد یونگی مدام دروغ بگه... کمکم دیگه داشت توی دروغ گفتن مهارت زیادی پیدا میکرد؛ اونقدر که حتی گاهی خودش هم فرق بین واقعیت و دروغهاش رو تشخیص نمیداد.
"و اینکه قرار نیست کار خاصی بکنی کوکی من. میدونم دوست داری حالا که نمیتونی دنبال علاقۀ اصلیت بری، حداقل عکاسی رو دنبال کنی، ولی شرایط جوری نیست که کار درست حسابی پیدا کنی و ممکنه تهیونگ بتونه توی شرکتش یه کار برات دست و پا کنه."
با شنیدن اسم پسر اخمی کرد، انگار توی اعماق ذهنش جایی «تهیونگ» حک شده بود اما حالا چیزی به خاطر نمیآورد. بیخیال اذیت کردن خودش شد؛ ممکن بود اون اسم رو هرجایی شنیده باشه. اسمی که اتفاقا متعلق به دوست برادر بزرگترش بود و احتمالا بارها از زبون خود یونگی به گوشهاش خورده بود.
"باشه بعد از مصاحبهای که الان دارم، میرم اونجا."
یونگی لبخندی زد و از جا بلند شد تا خونه رو زودتر ترک کنه. کتش رو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت اما با سوال جونگکوک برای چند لحظه متوقف شد.
"از جیمین خبر نداری؟ چند روزیه اینجا نمیاد."
پلک عمیقی زد و بدون اینکه سمت برادر کوچکترش برگرده "نه" ای زمزمه کرد و بعد از پوشیدن کفشهاش و خداحافظی سر سری خونه رو به مقصد شرکت ترک کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/326628291-288-k270643.jpg)
YOU ARE READING
My Unknown Star🌒 [VKook Ver]
Fanfictionʚ Fanfiction Ongoing ɞ ꒰ Couple: VKook, YoonMin, HopKook ꒱ ꒰ Genre: Romance, Crime, Angst, Dram, Phycology, Smut🔞 ꒱ عشق خیلی عجیبه، وقتی از دستش بدی عجیب تر هم میشه. وقتی یه نفر ستاره زندگیت میشه تا راه رو برات روشن کنه، سخته این روشنایی رو از دست...