𝑴𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒇𝒂𝒎𝒊𝒍𝒚

189 35 0
                                    

زندگی کردن با هیونجین اونطور که مینهو تصور می‌کرد هیجان انگیز نبود. تغییرات زیادی توی زندگی روزمره‌اش به وجود نیومده بود، حداقل نه از جانب هیونجین. با خودش عهد بسته بود که دیگه به شرکت پدرش برنگرده. دیگه هرگز حاضر نبود جایی کار کنه که قدر زحماتش رو نمی‌دونستن. اینجوری غرور گرگش رو هم حفظ می‌کرد. گرفتن این تصمیم براش راحت نبود، سال‌ها براش زحمت کشیده بود پس تصمیم گرفت راجبش با هیونجین مشورت بکنه. عذاب وجدان گرفته بود و همش فکر می‌کرد که زیادی حساس شده. اما در نهایت هم به این نتیجه رسید که کارهای زیادی توی دنیا هست که بخواد انجام‌شون بده. یه لیست درست کرد و روی سر برگش نوشت «لیست آرزوها».
توش کارهایی مثل یاد گرفتن باغداری، سفر کردن به اروپا، یاد گرفتن آشپزی، به سر پرستی گرفتن حداقل دوتا گربه‌ی دیگه و میت شدن با هیونجین وجود داشت. خودکارش رو به لب‌هاش نزدیک کرد و بیشتر فکر کرد و در نهایت چند مورد دیگه هم بهشون اضافه کرد. توی اون چند روز حساس تر شده بود و با هر اتفاق ساده‌ای بغض می‌کرد. مثل دیدن یه فیلم جنگی که مینهو ازشون خوشش نمی‌اومد اما برای ناراحت کردن خودش هم که شده، امتحان‌ش کرده بود و نتیجه این بود که هیونجین امگا رو بین کلی بالشت و دستمال کاغذی کثیف شده پیدا کرده بود. یا یبار قهوه درست کرد بدون اینکه بهش شکر اضافه کنه و بخاطر طعم تلخ‌ش تا شب ساکت یک گوشه بغ کرده بود. نتیجه همه این‌ها این بود که هیونجین باهاش مثل حباب که هر لحظه ممکن بود بترکه رفتار می‌کرد. بهش غذا می‌داد، برای مدت طولانی گردنش رو بو می‌کشید تا اینکه مینهو به خواب می‌رفت و نحوه نگه داری از گل و گیا‌ه‌ها رو یادش داده بود.

خودکار رو روی میز گذاشت و به یک هفته‌ای که توی خونه هیونجین بود فکر کرد. از اون موقع گوشیش‌ رو خاموش کرده بود و هیچ خبر نداشت که خانواده‌اش مشغول چه کارین. هیونجین چندبار سعی کرد متقاعدش کنه که به اون‌ها زنگ بزنه اما مینهو احساس می‌کرد آماده نیست. یا شاید هم ‌می‌خواست پدر و مادرش رو به نوعی تنبیه کنه.

هیونجین هر صبح ساعت شش بیدار می‌شد. به پیاده‌روی می‌رفت و تا هفت صبح برمی‌گشت تا صبحونه بخوره. بعد هم می‌رفت کلینیک و پنج عصر برمی‌گشت خونه و بعد، یا نقاشی می‌کشید و یا هم کتاب می‌خوند. امروز هم یکی از اون روزها بود. هیونجین توی تراس نشسته بود و مینهو حوصلش سر رفته بود. نمی‌خواست مدام به آلفا بچسبه اما هرچقدر که فکر می‌کرد، بهتر از تنهایی بود‌. از جا بلند شد به سمت تراس رفت، جایی که هیونجین روی صندلی چوبی نشسته بود و کتاب می‌خوند. نیم نگاهی به تابلوی نقاشی روی بوم انداخت که رنگ‌های روغنی روش باید خشک می‌شدن. به گفته پسر کوچکتر، حداقل دو هفته‌‌ای روش کار شده بود.

″هیونجین″ صداش زد و کنارش ایستاد قبل از اینکه دستش رو روی شونه‌اش بذاره و به جلو خم بشه تا کلمات روی کاغذ رو بخونه ″چی می‌خونی؟″

Strawberry & CreamWhere stories live. Discover now