بعد پایان یافتن غرغرای بکهیون و برگشت سکوت به آدین، به در اتاق خیره شده بود که با صدا زده شدنش توسط مشتری به حال برگشت و متوجه شد نیم ساعت گذشته رو تو افکارش غرق شده. زمان و مکان از دستش در رفته و درگیر افکار بکهیون نسبت به خودش و حرفاش شده بود پس ترجیح داده بود سرشو گرم کنه تا کمتر به حرفهای بکهیون فکر کنه و خب مثل همیشه موفق بود و به کل بکهیون رو فراموش کرده بود.
دستی به پس گردنش کشید و به دور و برش نگاهی انداخت تا از اوکی بودن همهچی مطمئن بشه که با دیدن در اتاق یاد بکهیون افتاد. اخماش توی هم رفت چون سه ساعتی میشد که از بکهیون خبری نبود.
به سرعت جعبههای خالی که از قبل روی هم چیده بود رو بلند کرد و با یه دست به دستگیره فشارآورد و در اتاق رو باز کرد و واردش شد و با پا در رو بست و نگاهی به اطراف انداخت تا بکهیون رو پیدا کنه که متوجه شد بکهیون کاناپه رو تکون داده و پشت به در گذاشتتش. احتمال داد خواب باشه پس بدون اینکه صدایی ایجاد کنه خم شد و جعبهها رو روی زمین گذاشت که ناگهان با شنیدن صدای افتادن چیزی ترسیده به طرف صدا برگشت.
-آخ!
با شنیدن صدای ناله بکهیون بلند شد و با نگرانی به طرفش قدم برداشت. قبل اینکه آخرین قدمش روی زمین فروبیاد با بکهیونی که با موهای ژولیده در حال ماساژ کمرش بود چشم تو چشم شد و به ثانیه نکشید که بکهیون با دیدن کسی که مسبب حالش بود به طرفش یورش برد و تعادلش رو بهم زد و روی زمین پرتش کرد و روی شکمش نشست و شروع کرد به سینه چانیول شوکه مشت زدن.
بعد چند ثانیه چانیول به خودش اومد و دستای بکهیون رو گرفت و تو هم گره زد و محکم نگهش داشت و دادی زد تا بکهیون رو به خودش بیاره
-چته بکهیون؟ این چه رفتاریه؟!
-دیوونم کردی دیوونههههه. از دستت تو خوابمم ارامش ندارم. میگی نمیخوای پیشت باشم ازت دور میشم و میخوابم همونم بهم میزنی. من چی کار کنم. من اصلا هیچ جهنم درهای نمیام تنها برو. اونجا هم میخوای عذابم بدی.
جمله آخرشو با عجز گفت.
-به من نگاه کن. خواب دیدی عزیزم.
و تا وقتی که بکهیون به خودش بیاد به نوازشاش ادامه داد. بعد چند دقیقه بکهیون ازش رو برگردوند و فاصله گرفت و دستاشو آزاد کرد و نشست و کلافه به اطراف نگاه کرد. وقتی ظهر پیش چانیول بود یادش رفته بود امشب قراره چه اتفاقی بیفته و چه رفتارایی رو تحمل کنه ولی انگار مغز و ذهنش هنوز درگیرش بودن که وقتی خوابید فقط خوابی که بیشتر باعث آشفتگی و یادآوری احتمالات شد رو دید و دلیل حال الان و رفتارای دقایق قبلش با چانیول شد.
چانیول سرگیجه داشت ولی به تبعیت از بکهیون نشست و زیر چشمی زیر نظرش گرفت با دیدن حالش و رفتاراش چشماشو بست به آرومی و بدون جلب نوجه دستاشو به صورت کشیده پشتش قرار داد و بعد چندبار نفس عمیق به شوخی برای اینکه جو به وجود اومده رو از بین ببره گفت:
- اول یه نگاه به ایینه بنداز بعد هرجا خواستی برو. جلوتو نمیگیرم.
YOU ARE READING
ODIN
Fanfiction«ادین»، داستان دو آدم تنهاست. دو نفری که یکیشون با وجود اطرافیانش، تنهایی درونش رسوخ کرده و در طرف مقابل کسی که خودشو از بقیه دور میکنه و به تنهایی که عاشقشه پناه میبره اگه این دو نفر هم رو ببینن چه اتفاقی میفته؟ آیا میتونن تنهاییهاییشون رو با...