Part 7

316 104 31
                                    


چند روز گذشته و امروز تولد جیهیون بود. صبح ییبو و جان با کیک مورد علاقه اش به اتاقش رفتند تا سورپرایزش کنن. جیهیون وقتی بیدار شد و کیک مورد علاقه اش رو جلوی چشم های خوابالوش دید لبخند بزرگی روی لباش اومد. به کمک برادراش هفت تا شمع روی کیکش رو فوت کرد.

سانی برای صبحونه، پنکیک های مورد علاقه اش رو براش درست کرده بود و بعد ازخوردنش همگی حاضر شدند تا با هم به شهربازی برن. چند روز پیش دوقلوها به عموهاشون گفته بودن که جیهیون چندوقته دلش میخواد به شهربازی ای که جدیدا باز شده بره و اون ها هم بلافاصله موافقت کرده بودن که به مناسبت تولدش اونروز رو تو شهربازی بگذرونن. به هر حال بچه ها بعد از اون روزهای سختی که گذرونده بودن احتیاج داشتن که یکم تو آرامش خوش بگذرونن.

این شهربازی تازه چند هفته از افتتاحش میگذشت و با وجود اینکه امروز روز تعطیلی نبود اما بازم اونجا شلوغ بود. ییبو به محض دیدن جمعیت دوباره ماسک و عینک آفتابیش رو زد و جان با دیدنش دلش به حالش سوخت. این واقعا سخت بود که نتونی حتی با خیال راحت و تو آرامش تو خیابون راه بری. با هم به سمت باجه بلیط فروشی رفتن و تکیون هم با کمی فاصله دنبالشون میومد.

جان دست دوقلوها رو گرفته بود و ییبو هم کنار جیهیون راه میرفت. جان نگاهش به دختر بچه بود، سانی پیراهنی رو که جان برای جیهیون هدیه خریده بود رو تنش کرده بود و موهاش رو دو طرف سرش بسته بود و جان با دیدنش هر لحظه بیشتر احساس میکرد که اون بچه چقدر شبیه مادرش شده و دوباره قلبش از درد از دست دادن عزیزترین دوستاش پر شد و برای چند لحظه خیره به جیهیون سر جاش ایستاد.

ییبو که متوجه ایستادن جان شد به طرفش برگشت و به حالت سوالی نگاهش کرد. جان سرش رو تکون داد و آروم زمزمه کرد: "جیهیون خیلی شبیه سویون شده، اینطور فکر نمیکنی؟"

ییبو نگاهی به جیهیون انداخت که خوشبختانه سرگرم تماشا کردن شهربازی بود و متوجه حرف عموش نشده بود. ییبو هم متوجه شباهت زیاد اون بچه به مادرش بود. با دست آزادش بازوی جان رو گرفت، هوا گرم بود و جان یه تیشرت آستین کوتاه پوشیده بودو با حس گرمای انگشتای ییبو که آروم برای نشون دادن همدردیش روی بازوش کشیده میشدن احساس کرد همه موهای تنش سیخ شدن.

ییبو آروم گفت: "آره اونا خیلی شبیهن"

جان سرش رو بالا آورد و نگاهش به نگاه گرم ییبو گره خورد، معلومه ییبو این شباهت رو میفهمید، هیچ کس دیگه ای تو دنیا به جز ییبو نمیدونست اون الان با نگاه کردن به اون بچه ها چه حسی داره. لبخند کوچیکی روی لباش اومد و میخواست یه چیزی بگه که با جیغ یهویی دوقلوها از جاش پرید و نگاهش رو به اونها داد. مثل اینکه اون دوتا وروجک وسیله ای که میخواستن سوار بشن رو پیدا کرده بودن و حالا از هیجانش تصمیم گرفته بودن شهربازی رو با صدای جیغشون بذارن رو سرشون.

Costudy ConundrumWhere stories live. Discover now