Part 28🍕

1.2K 313 210
                                    


هوای آفتابی، بستنی‌ای که چکه می‌کرد و بند کفش باز شده‌ی پسرک قرار نبود حواسش رو از تصویر مقابلش پرت کنه. یونبین هیجان زده بود، نمی‌دونست می‌تونه تا این حد هم هیجان زده بشه، هرچند خطری برای قلب کوچیکش وجود نداشت.
این هیجانات از نوع خوبش بود، نه از اون نوع‌های خوب شبیه به سوار شدنِ ترن‌هوایی که آخرش باعث ایست قلبی می‌شد. از نوع خوبی که باعث می‌شد قلبش با یک ریتم آروم اما موزونی بتپه و نذاره لبخند از روی لب‌های پسرک پاک بشه.

اون قبلا هم به باغ‌وحش اومده بود، اما خاطرات زیادی از چهار‌-پنج سال پیش توی ذهنش باقی نمونده بود، پس همه چیز شبیه به این بود که اون اولین باره که پاش رو توی این پارک می‌ذاره و همه‌چیز در عین سادگی براش عجیب و رویایی بود. وقتی هم که یک خرس براش دست تکون داد؛ فکر می‌کرد داره خواب می‌بینه. اون‌ موقع بود که داشت فکر می‌کرد شاید خرس صحرایی هم واقعا وجود داشته باشه.

غذا دادن به زرافه‌ی چهار ساله‌ای -که قدش تا زانوهاش هم نبود- و تقریبا باهاش دوست شده بود، زل زدن به ته حلق کروکدیل‌ها و شنیدن راجع به اینکه کوآلا ها نزدیک به بیست و دو ساعت می‌خوابند باعث شده بود به یاد موندنی‌ترین روز عمرش رو تجربه کنه.

حالا هم معتقد بود اون حیوون راه‌راه که دقیق نمی‌دونست "ببر بود یا پلنگ" بهش زل زده، پس حتی لحظه‌ای پلک نمی‌زد تا مبادا این ارتباط چشمی از بین بره. بچه‌های دیگه با دیدن جثه‌ی بزرگ ببرها و صدای غرششون گریه و فرار می‌کردند اما یونبین از این ناراحت بود که نمی‌تونه از زبونشون چیزی سر در بیاره. هرچند که معتقد بود اگه یکم بیشتر به قفس میمون‌ها سر بزنه می‌تونه باهاشون ارتباط برقرار کنه.

با این حال می‌تونست به یاد بیاره که حیوون‌هایی که تا الان همراه با پدرش توی مستند می‌دید، خیلی آزادتر و خوشحال‌تر بودند. استخری که فیل‌ها توش شنا می‌کردند هیچ شباهتی به برکه‌هایی که توش غلت می‌خوردند نداشت و همین داشت کم‌کم پسرک رو غمگین می‌کرد و به این فکر می‌کرد "باغ وحش خونشونه یا جنگل و کوه و صحرا؟".

- یونبینا... بستنیت آب شده!

وقتی صدای زن ارتباط چشمیش رو با ببرِ خسته‌ای که گهگداری خمیازه می‌کشید بهم زد، سر برگردوند و به زنی که تا اون لحظه حتی یک ثانیه هم دستش رو رها نکرده برگشت و بعد به یاد بستنیِ شکلاتیش افتاد‌ و درحالی که بستنی رو از خودش دور می‌کرد اخم‌هاش رو توهم برد تا کمی نا راحتیش از دستِ کثیفش رو نشون بده:

- دیگه نمی‌خوامش!

سوآ سریع خم شد و بعد از اینکه بستنی رو ازش گرفت و داخل سطل زباله انداخت، نگاهش به پسرک که دستش رو روی هوا نگه داشته بود تا شاید شتری پیدا شد و با لیس زدن تمیزش کرد افتاد. کوتاه خندید و درحالی که به صندلی پشت سرش اشاره می‌کرد گفت:

I WISH - TAEKOOK Where stories live. Discover now