part 27

81 21 17
                                    

بابام غرق خون وسط پذیرایی بود… به سمتش دویدم… چشماش بسته بود... چند زربه به صورتش زدم تکونش دادم

با جیغ صداش زدم اما عکس العملی نشون نداد....

رو بدنشو گشتم تا منبع این خون ریزی رو پیدا کنم و دیدم دقیقا روی قلبش شلیک شده بود… نفسم بالا نمیومد آخه کی این کارو با بابام کرده بود ؟ کی دلش اومده بود به قلبه پاکو مهربونش شلیک کنه...

بدون این که کنترلی روی لرزش بدنم یا رفتارم داشته باشم سرشو تو بغلم گرفتمو از ته دل گریه کردم

_بابا چشاتو باز کن! کی دلش اومد این کارو باهات بکنه بابا؟ کدوم بی شرفی بهت شلیک کرد ؟ بابا نمیر لطفا… هفته ی دیگه قرار عمل داری… قرار بود خوب بشی آخه کدوم بی وجدانی بهت شلیک کرد ؟

دستام از خونش رنگی شده بود… اما گریه فایده ای نداشت… این جوری نمیتونستم نجاتش بدم... سریع به خودم اومدم و اشکامو پاک کردم...زنگ زدم آمبولانس و بهشون التماس کردم زودتر خودشونو برسونن.

من به خاطر عمل بابام خواستم تن فروشی کنم… به خاطر اون پارتنر نامجون شدم… دکتر گفت خوب میشه… گفت بعد عمل خوب میشه اما الان کی دلش اومد این کارو باهاش  بکنه ؟ چطور تونست دلیل ادامه دادنمو ازم بگیره؟

ده دقیقه بعد بالاخره صدای زنگ اومد… مثل دیوونه ها دویدم و در و باز کردم… دو تا پرستار با برانکارد اومدن داخل .

با هق هق جای بابامو بهشون نشون دادم.

پرستارا به سمت بابام رفتن ، یکی از اونا دستش رو روی نبض دست بابام گذاشت و با گوشی پزشکی صدای قلبشو گوش داد .
پلک چشمش رو کشید و بعد از چند تا معاینه ی دیگه رو به پرستاری که بالای سرش و ایستاده بود با تاسف سر تکون داد .

استرس و نگرانی داشت از پا درم میاورد پس چرا هیچ غلطی نمیکنن؟!

£چرا کاری نمیکنین؟ بابامو نجات بدین دیگه .

پرستاره از جاش بلند شد و با نگاه متاسفی بهم خیره شد

_متاسفانه پدرتون یک ساعتی میشه که فوت کردن… تسلیت میگم غم آخرتون باشه .

باورم نمیشد… خواستم سرش داد بزنم بگم بابای من نمرده اما نتونستم…
تنها صدایی که از گلوم بیرون اومد یه زمزمه ی نامفهوم بود و بعدش هم تاریکی مطلق…

چشمامو به سختی باز کردم… به اتاق سفید اونجا خیره شدم…
من کجا بودم؟

خواستم دستم و تکون بدم اما نتونستم… نگاهی به دستم که اسیر دست یه مرد بود انداختم .

گیج و گنگ به کسی که دستم و گرفته بود و سرشو روی دستم گذاشته بود نگاه کردم .

دستمو که تکون دادم شتاب زده سرشو بلند کرد… تازه فهمیدم نامجونه… با یه سر و وضع داغون و چشم هایی که به خون نشسته متعجب بهم خیره مونده بود اما خیلی سریع از روی صندلی بلند شد

master criminal                                           استاد خلاف کار   Where stories live. Discover now