Chapter 2

177 37 10
                                    

1 فبریه

به صدای نویز مانند دستگاه سی تی اسکن گوش میداد و چشم هاش رو بسته بود. چند دقیقه ای میشد که اینجا دراز کشیده بود تا عکس برداری ها از جمجمه ی سرش کامل بشن.


بر خلاف صبح که بهوش اومده بود الان ساکت بود و به گذشته ی مجهولش فکر می‌کرد تا شاید چیزی یادش بیاد.


با بوق بلند دستگاه چشم هاشو باز کرد تخت کمی عقب رفت و همزمان با اون پرستار و هوسوک وارد اتاق شدن هانول بی حرف به هوسوک که به سمتش میومد نگاه کرد باید می‌فهمید اون کیه، وقتی هم که بعد از اون آرامبخش بیدار شده بود اون پسر کنار تختش بود اون می‌شناختش پس قطعا میدونست خانوادش کجان یا هرچیز دیگه ای.

هوسوک با آرامش به دختر کمک کرد تا روی تخت بشینه، هانول هم مثل مست شده ها به هوسوک خیره شده بود. هیچ شباهتی با اون پسر نداشت پس احتمال اینکه برادرش باشه دور از ذهن بود.


حلقه ای هم توی دستش نبود پس احتمال بعدی هم حذف شد خسته از تمام نظریه هایی که با شکست مواجه شده بود روی ویلچر نشست هرچند کاملا بی فایده بود چون میتونست با پای خودش راه بره اما حرفی از مخالفت برای استفاده از ویلچر نزده بود.


هوسوک بافت کرم رنگی روی شونه های هانول انداخت تا با لباس نازکی که ماله بیمارستان بود سردش نشه، دسته های ویلچر رو گرفت و به سمت در حرکتش داد هانول متعجب به مسیر جدیدی که با دفعه ی قبل متفاوت بود نگاه کرد.


هوسوک در اتاق جدیدی رو باز کرد و ویلچر رو داخل هول داد، اتاق خصوصی که هوسوک برای هانول گرفته بود تا زمانی که تو بیمارستانه مشکلی نداشته باشه " هانول حالت بهتره؟" تهیونگ که داخل اتاق بود این رو پرسید با لبخند به خواهر کوچیکترش نگاه کرد.


"تو..؟" هانول متعجب به صورت تهیونگ نگاه کرد به جرعت میتونست بگه ورژن پسرونه ای از خودش روبروش قرار داشت " من تهیونگم، برادرت" اسم پسر رو زیر لب زمزمه کرد هرچند اسم رو تا حالا نشنیده بود اما براش اسم غریبه ای هم نبود اخم هاشو درهم کشید و دنبال خاطره ای با تهیونگ توی ذهنش گشت اما هیچ چیزی برای مرور نبود و فقط سردردش بیشتر شد.


هوسوک با ناراحتی به دختر خیره شده بود از چشم های سرد هانول که عشقی توشون نبود می‌ترسید اگه هیچوقت هوسوک رو یادش نمیومد باید چیکار می‌کرد.


تهیونگ بر خلاف باطنش لبخند پرنگی زد " مشکلی نیست هانول دکتر گفت به مرور زمان همه چی یادت میاد" نگاه هوسوک روی تهیونگ چرخید دکتر ابدا همچین چیزی نگفته بود.


هوسوک که تا الان ساکت بود قدمی به هانول نزدیک شد و روبروش قرار گرفت" بزار کمکت کنم" هانول سریع گفت " میتونم پاشم" هوسوک بی حرف عقب رفت و فاصله ی هانول تا تخت رو باز کرد اما همچنان با احتیاط کنارش ایستاد تا مشکلی پیش نیاد.


𝐑𝐞𝐦𝐞𝐦𝐛𝐞𝐫 |ʲʰᵒᵖᵉTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang