chapter 6

100 12 14
                                    


هانول با خستگی وارد شد و بلافاصله پاکت های خرید رو همونجا رها کرد، درحالی که تقریبا خودش رو روی زمین می‌کشید به مبل رسید و روی اون افتاد.

بعد از اینکه غذا خورده بودن با اسرار یونا به فروشگاهی که برای لوازم آرایشی بود رفته بودن و یونا یه ساعت هم اونجا نگهش داشته بود. آهی کشید و چشم هاشو بست.

نمی‌دونست چند دقیقه گذشته که صدای در به گوشش خورد و بعد تهیونگ که صداش می‌کرد " هانول؟..." پسر متعجب به کیسه های خرید و بعد به پاهای هانول که از مبل آویزون بود نگاه کرد.

درو بست و فاصله ی در تا مبل رو طی کرد، وقتی چشم های باز هانول رو دید تک خنده ای کرد و گفت " چرا اینجا افتادی ؟ " هانول غرغر کنان گفت " خسته شدم"

تهیونگ از حالت چهره ی هانول خندید و کتشو در آورد و روی دسته ی مبل انداخت. همونطور که آستین پیرهن مردونه ی سفید رنگشو روبه بالا تا می‌کرد به سمت آشپزخونه رفت " خوش گذشت؟ حسابی خرید کردی"

هانول با اخم هایی درهم سرجاش نشست " آره خوش گذشت ...خرید کردن با یونا ترسناکه اون هرچی ببینه میخواد امتحان کنه ..حتی توروهم مجبور میکنه بپوشیش و بعد به خودت میای میبینی یه عالمه چیز میز خریدی"

تهیونگ همونطور که یخ هارو توی لیوان میریخت با شگفتی گفت" خوشحالم که بلاخره تو با منو جیمین هم نظر شدی" لیوان که محتواش اسموتی خنکی بود رو روی میز جلوی هانول گذاشت.

" این سرحالت میکنه... ولی فکر کنم بهتر باشه بخوابی یکم بدنت به این مقدار تحرک هنوز عادت نداره " هانول به محتوای خوش‌رنگ لیوان نگاه کرد، تهیونگ همونطور که کتشو رو برمیداشت و کرواتش رو شل میکرد به سمت اتاقش قدم برداشت.

" خوشمزس بخور بعد برو بخواب " هانول کمی از اسموتی خنک رو خورد و از طمع شاتوت لذت برد.

خیلی سریع لیوان خالی شد هانول که انگار واقعا انرژی گرفته بود به سمت ظرفشویی رفت و لیوان رو شست از همونجا با صدای بلند گفت " مرسی خیلی خوشمزه بود تهیونگ " پسر هم متقابلا از تو اتاقش داد زد " خواهش میکنم"

بعد شستن لیوان به سمت اتاقش رفت جوراب های سفید رنگشو درآورد و لباسش رو با تیشرت و شلوارک ساده ای عوض کرد. خودشو روی تخت انداخت و آهی کشید، با اینکه خسته شده بود ولی خوشحال بود تمام امروز حس نزدیکی زیادی به یونا داشت، جوری که انگار هیچ تصادفی در کار نبوده.

" خوابیدی؟" تهیونگ سرش رو از لای در وارد اتاق کرد و به هانول که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد وقتی دید هانول بیداره وارد اتاق شد و پاکت های خرید هانول که جلو در سالن بود رو گوشه ی اتاق گذاشت.


نگاهی به هانول که گوشه ی تخت جمع شده بود کرد و به سمت پرده ها رفت" سردته؟ " هانول سرش رو به معنی نه تکون داد، انگار وقتی توی خودش جمع میشد راحت تر میتونست بخوابه.

𝐑𝐞𝐦𝐞𝐦𝐛𝐞𝐫 |ʲʰᵒᵖᵉDonde viven las historias. Descúbrelo ahora