♕chapter14♕

173 29 3
                                    

منتظر کامنت هاتون هستیم🙇🏻‍♀️☔

******************

تو علمِ پزشکی دردی هست به اسمِ دردِ فانتوم.
بهش درد خیالی ام گفته میشه، اما درواقع یه درد خیالی نیست!
فردی که درگیرشه با تمامِ وجود اون دردو حس میکنه، لمسش میکنه جوری که انگار وجود داره.
این درد از جایی میاد که دیگه نیست.
دستی درد میکنه که مدت ها پیش قطع شده، انگشتی تیر میکشه که جاش بینِ تمومِ انگشتا خالیه.. یا آدمی که یادش هست ولی خودش نه!

نگاه میکنی به جای خالیش و درد میکشی از نبودن و نداشتنش...
فکر میکنی.. به تنها خاطره ای که مونده و دردی که کسی نمیفهمه، جای خالی ای که کسی نمیبینه چون از نظرشون همه ی اینا یه درد خیالی ان.

***

در حالی که ویلچرو به جلو هول میداد، بدونِ اینکه به دور و برش نگاه کنه به طرف درِ خروجی فرودگاه رفت... فرودگاهی که روزی با گریه و قلبی به آتیش کشیده شده ترکش کرد.
خونشو، خاطراتشو، خانواده ی نابود شدشو پشتِ سرش گذاشت و رفت تا قوی تر، محکم تر و با احساساتی سرکوب شده برگرده.

اون حالا دیگه بزرگ شده.
با طرز فکری عجیب ولی کارساز..
دیگه اون دخترِ جوونی که نیمه شب بین دستای خون آلودش، خواهرشو، تمامِ روحشو از دست داد نیست.
دیگه اون دختری که به زور از توی بغل خواهرش بیرون کشیدنش و فراریش دادن تا مثل اون تباه نشه و بتونه زندگی کنه نیست.

زندگی نکرد!هیچکدومِ این سال ها رو زندگی نکرد...فقط گذروند.
توی نفرت،کینه و با قلبی آکنده از احساساتِ مرده،احساساتی که توی همون شب جاشون گذاشته بود...همون شبِ لعنتی و نحس.

لحظه ای پاهاش از ادامه دادن به راه باز موندن،فقط دو قدم مونده بود تا از فرودگاه  خارج بشه و پا توی شهری بزاره که سالیان سال توی خواب کابوسشو دیده.
تمام قدرتشو جمع کرده و اومده،اومده تا شروع کنه،کاری رو که شب و روز برنامه اشو چیده و حالا آمادست،آماده برای اجرا...اجرای چیزی که میتونست روح پاره پوره اش رو کمی آروم کنه.

نگاهِ لرزونش رو از درِ خروجی گرفت.
پیتر از پشت در حالی که چمدونشو کنارِ پاش میذاشت نزدیک شد.
فهمید که یه چیزی این وسط غیرعادیه،فهمیده بود که مادر خونده اش بدجوری غرق شده،غرق افکاری که به زور سرکوبش کرده بود اما بازم بهش غلبه کردن.

•مام؟!
نشنید
نشنید یا نخواست بشنوه؟!نخواست بشنوه یا حبس شده توی خاطراتی که به زور سعی داشت مهارشون کنه؟

**
×من نمیرم،نمیتونی مجبورم کنی میفهمی؟من باید توی این جهنم بمونم!

°گوش کن لیا...موندنِ تو چیزیو حل نمیکنه.فقط داری همه چیزو به خاطر احساساتِ کنترل نشده‌ات خراب میکنی،این کارا آخرش سرتو به باد میده!
×چیکار کردم هان؟!چیکار کردم که درست نبوده!
°برای چی بیلدو فرستادی پرورشگاهِ سازمان...

♕The Last Bait♕Where stories live. Discover now