chapter 2❤

353 65 7
                                    

+ کی برمیگردی؟
- تا آخر هفته برمیگردم، تو اوکیی؟
+ دلم برات تنگ شده.
- لوس نشو، چیزی نیاز نداری ازینجا برات بگیرم
+تو اصلا منو دوست نداری ولی من عاشقتم. نه هیچی نمی خوام فقط زود بیا
- باشه غذاتو سروقت بخور، به اندازه بخواب ، به خونه هم یه سر بزن،میدونم با کار داری خودتو خفه می کنی، ولی حواست به خودت باشه جونگو ، من...هوف ...
+ هیونگ
- لعنت بهت چرا بغض کردی.
+ وقتی نیستی حالم بده.
- جونگو مراقب خودت باش ، من بدون تو نمیتونم ،اوکی
قلب کوک ایستاد، اولین باری بود که برادرش ابراز احساسات میکرد
+ چشم ، تو باش من جونمو فدات می کنم،منتظرتم وسریع قطع کرد، بغضش یهو ترکید.
الان حدود سه هفته بود برادرش نبود و این خیلی براش سخت بود ،دلش خیلی تنگ شده بود ، خستگی هم مزید به علت بود. دستی به شانش خورد برگشت.اوه دکتر کیم بود، کراش جذابش، سریع اشکاشو پاک کرد و دماغش محکم بالا کشیدو لبخندی زد و گفت : استاد، چیزی شده؟ جایی باید برم؟!
کیم لبخندی زد و گفت : آروم باش پسر، اتفاقی افتاده؟ آخه داشتی بلند گریه میکردی.
جونگکوک لبخند غمگینی زد وگفت : چیز خاصی نیست، فقط دلم برا برادرم تنگ شده آخه رفته سفر و خیلی طول کشیده، من فقط اونو دارم وبعد سرش رو پایین انداخت.
کیم دستی به بازوی کوک کشید و گفت : بزرگ شو دکتر جوان، تو الان امید کلی آدمی، هیونگتم برمیگرده، دوست داری امشب باهم نوشیدنی بخوریم، فردا هم نیا، علنا این چند وقته تو بیمارستان زندگی کردی‌.
کوک هول شدو گفت : باعث افتخاره ولی درست نیست ،راستش من ظرفیت الکلم خیلی پایینه، آبروم میره
-اوکی قهوه چطوره با کیک توت فرنگی .
کوک دیگه داشت شاخ در میاورد،کیم خیلی مهربون شده بود، برادرا چشون شده بود.
دوباره لبخندی زد واز خدا خواسته گفت : مزاحمتون نیستم؟!
- نه ،خودم پیشنهاد دادم، این چند وقته منم خیلی کار کردم، حس می کنم بدنم کم آورده.
کوک بپر بپری کردو گفت : پس من برم کارامو تموم کنم، ساعت چند کجا باشم؟
کیم خندیدو گفت : ساعت ۸ پارکینگ باش .
باورش نمیشد، اصلا باورش نمیشد ،از ذوق در حال انفجار بود، همینطور بپربپر سمت استیشن بخش رفت ، جیمین جلوی استیشن ایستاده بود و یه پرونده رو چک میکرد که با صدای کوک سرشو بلند کرد، این بچه خسته نمیشه، این همه انرژی از کجا میومد: هی جئون ، چیه بال بال میزنی؟
+ واای وااای بهترین اتفاق قرن ، خوش شانس تر از من وجود داره؟!؟! ... باورت نمیشه اگه بگم
-نداره ،بگو.
دست جیمین رو کشید به سمت راهروی خلوت برد : کیم منو به صرف قهوه دعوت کرده
- خوب؟!!
+ کیم تهیونگو میگماا؟!!
- چی؟! چرا؟ آخر بهش اعتراف کردی؟! خاک برسر گاوت کنم، حتما هم دعوتت کرده جواب ردشو بکنه تو باسن خوشگلت...
کوک پوکر نگاش کرد و گفت : باز زر مفت زدی؟! ببند اون گاله رو، اعتراف چه غلطیه،مگه مغز خر خوردم
- پس چی؟!
+ هیچی فقط گفتم بدونی وبعد نیششو تا ته باز کرد و زبونی درآورد و دویید به سمت بخش.
جیمین حرصی زیر لب گفت : تخم سگ، آدم نیس که ببینم چه غلطی کرده ، یهو ایستاد با تعجب دستشو جلو دهنش گذاشت : اوووف کیم تهیونگ جلاد دعوتش کرده؟!! یعنی چه بلایی می خواد سرش بیاره، نکنه فهمیده روش کراش داره ، کوکی کونت پاره ست.
و رفت و نفهمید حرفاش کامل شنیده شد و لبخند روی لب شنونده عمیق شد.
..........................................
ساعت ۷/۳۰ کارشو تموم کرد، می خواست یه دوش بگیره تا حداقل خستگی از تنش در بره جلوی استادش،گیج نزنه.
دوش سریعی گرفت و لباسشو عوض کرد و دستی تو موهاش کشید و همونجور شلخته ریختش و بعد به سمت پارکینگ دویید.ماشین کراشش رو خوب میشناخت.رفت سمتش، تهیونگ تو ماشین بود. کوک تقه ای به پنجره زد ،استاد پنجره رو آورد پایین و گفت : سوارشو.
کوک سریع سوار شد و سلام کرد.
- ببخش بیرون سرد بود نتونستم وایسم.
+ کار خوبی کردید، خسته هم نباشید.
کیم از طرز صحبت کوک لذت برد و با صدای بمش گفت : تو هم خسته نباشی دکتر کوچولو.
کوک باز هم هنگ کرد، چرا همه بهش میگفتن دکتر کوچولو.
کمر بندشو بست . دمای مطبوع ماشین و حضور آرامبخش کراشش و موسیقی ملایمی که پخش میشد براش به شدت لذت بخش بود. بدنش کرخت شده بود و چشماش هی رو هم میوفتاد.
تهیونگ که یه لحظه برگشت لبخند به لبش اومد : می خوای برسونمت خونه، خیلی خسته ای،میتونیم یه شب دیگه بریم،هوم؟
کوک که هوشیار شده بود گفت : نه نه، اتفاقا اوکیم، فضای ماشین یه جوری بود که آدمو گیج می کنه.
- چطوریه؟
+اوه !! خوب آرامشش خواب آوره وبعد سرشو انداخت پایین.
تهیونگ ازین حرف خوشش اومد.با اینکه تهتقاریه کیم ها بود و زیااااد بهش توجه میشد،اما همیشه احساس تنهایی میکرد، اینکه به خاطر پول و شغل و تیپ و قیافه نزدیکش میشدن حالشو بد میکرد،احمق که نبود میفهمید دوروبرش چه خبره، برا همین یه پیله کشید دور خودش تا الان که ۳۸ سالش بود، برادر بزرگ از تنهایی تهتقاری ابراز نگرانی کرده بود، همیشه میگفت : اصراری به ازدواجت ندارم چون خودمم تمایلی ندارم، اما خوشگذرونی که میتونی داشته باشی، کلاب و دخترو ...
و هوسوک هیونگش همیشه به شوخی میگفت : اصلا میل جنسی داری؟ نکنه عقیم کردی خودتو، این همه دختر خوشگل وخوش هیکل و سکسی، حداقل اونجات باید یه واکنشی نشون بده، به نظرم یه دکتر نشون بده خودتو.
اما هیچکس نمیدونست تو دل تهیونگ چه خبره، هیچکس خبرنداشت که اون سالها چه دردیو به خاطر آبروی خانوادش داره تحمل می کنه. بداخلاق بودنش هم به همین دلیل بود، دیوار دفاعی برای جلوگیری از هرگونه فضولی و دخالت.
اما حالا یه وروجک شر و تخس و خوشحال سه سال بود بخشش رو تبدیل به شادترین بخش کرده بود و امید به زندگیه مریضارو بالا برده بود، چی میشد یه کم هم خودش ازین بمب انرژی استفاده میکرد.
ترمز کرد و گفت : رسیدیم.
کوک به کنارش نگاه کرد یه رستوران شیک بود، برگشت سمت دکتر کیم.
- گفتم هم شام بخوریم هم بعدش قهوه.اینجا غذاهاش خیلی خوشمزست.
کوک لبخندی زدو پیاده شد. شونه به شونه هم وارد رستوران شدن، تم گرم و موسیقی لایت و فضای خلوتش به مزاق هر دو خوش اومد.دنج ترین قسمت کافه دور یه میز دونفره نشستند.
کوک هنوز باورش نشده بود انگار داشت خواب میدید، به استادش نگاه کرد انگار تماس داشت، گوشی رو کنار گوشش گذاشت و کوک هزارتا گوش شد
- سلام هیونگ ...خوبم چطور...آه از بیمارستان زدم بیرون...واسه همین زنگ زدم که ببینم میتونی امشبو جام بمونی...نه باور کن...آره بعدش میرم خونه ...نگران نباش...چشم...اگه کاری پیش اومد حتما خبرم کن...میگذره...خداحافظ.
سرشو بلند کرد، دکتر کوچولو با دهن باز نگاش میکرد، خندید و گفت : چیه بچه ؟
کوک آب دهنشو قورت دادو گفت : مثه اینکه شما هم به درد من گرفتارید.
- چطور؟
+ خوب منم با هیونگم درگیرم از بس همش نگرانمه، انگار من بچم، ولی خدایی دیگه شما که خیلی بزرگید.
تهیونگ از لحن کوک خندش گرفت،این بچه واقعا حالشو خوب میکرد: خوب منم تهتقاریم و تو خانواده همه یه جورایی حواسشون زیادی به منه ، هیونگام که دیگه جای خود دارن.
کوک فضول فعال شده بود اما یه جورایی دلش گرفت : شما هم مثله من با اینکه دورتون پراز آدمه بازم احساس تنهایی می کنید؟
تهیونگ تو سکوت فقط نگاش کرد. این یعنی دکتر شیطونشون هم خیلی خسته بود.
- میای باهم دوست باشیم هر چند تفاوت سنیمون خیلیه ولی نمیشه ؟
کوک با حرف استاد از تو در حال ذوب شدن بود، داغ کرده بود : چرا نمیشه، اتفاقا خیلی هم دوست دارم، من و هیونگمم تفاوت سنی زیادی داریم ولی من عاشقشم.
- پس دوستیم؟
+ دوستیم و دستشو جلو برد تا با تهیونگ دست بده
- فقط ...
کوک زرنگ بود وباهوش و الان فهمید چه خبره : حتما، کسی تو محل کار نمیفهمه خیالتون راحت.
- ممنون
کوک همچنان دلش گرفت ،عشقش چقدر تنها بود که بهش پناه آورده بود ،حالا همه چی خیلی سخت تر شده بود ، دکتر کیم نباید از عشقش چیزی میفهمید وگرنه همین هم از دست میداد.
غذا سفارش دادن و کوک تو جلد شیطان صفتیش رفت و کلی تهیونگ رو خندوند. بعد شام قهوه خوردن .تقریبا ساعت ۱۰ بود که سوار ماشین شدند.
- ممنون که دعوتمو قبول کردی، خیلی حالم خوب شد.
+ واااای دکتر کیم، من بیشتر، انگار دنیام یه رنگ دیگه گرفت.
- جملاتت جئون ، قشنگ می گیشون.
+ شما قشنگ میشنویشون ، وگرنه اگه این حرفو جلو جیمین میزدم یه فحش آبدار بهم میداد.
- دکتر پارک ؟
کوک هینی کشیدو گفت : ببخشید من یه رگ بی ادبی دارم، سعی میکنم مراقب باشم ،اوکی؟ بله پارک
- اشکال نداره پسر، هر جور راحتی، پارک از تو بزرگتره ؟
+ آره ،فک کنم یه ۴/۵ سالی بشه.
همینجور که به سمت خونه میرفتن باهم حرف هم میزدن.
تهیونگ جلوی خونه ترمز زد: خونه بزرگه ،تنهایی مشکل نداری؟
+ نه ! عادت دارم.
- هر زمان کاری بود بهم بگو، شب خوبی داشته باشی.
قدم اول ، کوک دستشو دراز کرد ، تهیونگ لبخندشو زد ودست سفید و پر کوک رو توی دست کشیده خودش جا داد.
اما کوک برق سه فاز گرفتش، چرا؟! هنوز گیج بود، از ماشین پیاده شد، خداحافظی کرد،وقتی وارد خونه شد صدای ماشین کیم رو شنید که دور شد.
همونجا به در تکیه داد و رو زمین سقوط کرد؛« من چه مرگم شده، چرا همچین شدم، کوک اینقدر بی جنبه ،خودتو جمع کن بدبخت، سرش رفت پایین، وحشت کرد، این دیگه چرا بیدار شد ؟ یعنی چی ؟ جیمین گفت بهش کشش جنسی دارم، ولی دیگه این زیادیه، چه غلطی باهاش بکنم.
یهو صدای در اومد ، یه پرش ملخی زد: یا مسیح، این دیگه کیه ، کیف کجشو کشید جلو خاک بر سرش و از پشت در پرسید : کیه.
- جئون،منم کتت رو تو ماشین جا گذاشتی.
یا مسیح،یا خدا ، خوب عضو احمقشو جاساز کردو اروم درو باز کرد.تهیونگ کت رو جلوش گرفت : ببخش مزاحم شدم، گفتم شاید... حرفش نصفه موندو میخ قیافه کوک شد، هول کردو گفت : خوبی ؟ چرا اینقدر قرمز شدی.دستشو جلو اورد تا دمای کوک رو چک کنه ،اما اون به عقب پرید و تند گفت : خوبم، فقط یه کم گرممه، الان دوش بگیرم اوکی میشم.
- اوکی ، اوکی، پس مراقب خودت باش.
کوک به احترام خم شدو تشکر کرد ودرو محکم بست.
تهیونگ یه لحظه هنگ کرد:« این بچه چش بود؟»
کوک عین احمقا فقط تونست خودشو به حموم برسونه چون زیر شکمش داشت می ترکید و باید یه بلایی سر خودش میاورد. ازین کار بدش میومد اما چاره ای نداشت.
سریع لباساشو درآورد و با نگاه به عضو سربلندش فحشی دادو گفت : می خوای آبروریزی کنی بیچاره، هرگز به آرزوت نمیرسی، بمیر برای خودت، اما باید خالی میشد ...
........................................
صبح با سردرد بیدار شد، دیشب دوبار با فکر استاد جذابش اومده بود و الان خیلی عذاب وجدان داشت. نیاز به یه گالن شیرموز پرملات و پرمغز داشت. با کرختی از جاش بلند شدو به سمت آشپزخونه رفت.
بعد خوردن شیر موز رو کاناپه وسط هال ولو شد، خیلی وقت بود خونه نیومده بود، این همه سکوت براش فوق العاده بود .چشماشو بست، دوباره شب گذشته اومد جلو چشمش. اگه می خواست اینجوری ادامه پیدا کنه، بیچاره میشد. چقدر درد داشت حس یه طرفه، تهیونگ شده بود همه دنیاش. باید به همین دوستی نصفه نیمه رضایت میداد، شده بود عین یه معتاد که نمی تونست ترک کنه.
خسته بود ازینکه هرچی میدوئید نمی رسید.
.....................................
بالاخره آخر هفته رسید، کوک درگیر یه بیمار شده بود و اصلا وقت نداشت. تهیونگ از دور نگاش میکرد،چقدر فرز بود و خیلی دقیق، آینده خوبی داشت، اما...
آهی کشید عقب گرد کرد که هوسوک هیونگشو تو یه قدمی خودش دید، لبخندش غمگین بود.سرشو انداخت پایین. اومد جلو و روبازوهاش دست کشید : داری با خودت چی کار می کنی عمر هیونگ؟! تا کی می خوای به این وضع ادامه بدی؟
از حرف برادر بزرگش شوکه شد، اون چی میدونست : چ...چی میگی هی..هیونک ؟!
هوسوک نزدیک تر شدو تو صورتش گفت : فکر کردی من یه آدم بی خیالم که به دونسنگ عزیزم توجه نمی کنم، من شش دانگ حواسم به توئه ته ته، خیلی جاها دهن خیلیارو بستم چون نخواستم اذیت بشی چون به اندازه درد می کشیدی!! من از همه چی خبر دارم فقط بهم اعتماد کن باشه عزیزم؟!
- می خوای چی کار کنی؟!
& کاری که تو رو به آرامش برسونه.
تهیونگ ساکت بود، سالها سرشو عین کبک کرده بود تو برف و فکر میکرد هیچ کس نمی فهمه چه خبره.
- نامجون هیونگ...
& هیچی نمیدونه، اون همیشه پر مشغله بود، عاشقته اما درگیریش با دوروبرش زیاده. من فهمیدم چون باید میفهمیدم تا تو تنها درد نکشی، الانم ظاهرا یه دوست کوچولو پیدا کردی، لبخند گل و گشادی زد و به پشت تهیونگ خیره شد.
ته قرمز شده بود : برام بپا گذاشتی هیونگ.
& نه اتفاقی اون شب با دوست دخترم اونجا بودم.
- آه یکی دیگه .
& من اهل ازدواج نیستم پس سربه سر من نزارید، من ۴۲ سالمه ،دیگه گذشته.
- هیچ وقت دیر نیست،ولی خوب این انتخاب تويه، موفق باشی.
& مخشو بزن
- هان ؟
هوسوک با چشم و ابرو به پشت ته اشاره کرد، اون هم برگشت وبعد با ترس به برادرش نگاه کرد.
- شوخی قشنگی نبود.
& تو هنوز منو نشناختی دکتر کیم
وبعد تهیونگو تنها گذاشت. این دیگه چی بود، برادرش چی فهمیده بود، ولی چرا ...
آهی کشید و دوباره به سرکارش برگشت.
...........................................
صدای پیام گوشیش بلند شد، چند کلمه آخرو نوشت و پیام گوشیش رو خوند، لبخندی رو لبش اومد : بیام پیشت ؟توروخداااااااا.
پ- چرا
پ+ چرا داره ، دلم برای دوستم تنگولیده.
هوف از کلمات عتیقش.
پ- بیا ولی بی سرو صدا، امروز به سکوت نیاز دارم.
پ+ دکتر کیم برام چس کلاس نیااااها، دارم میام که خراب شم روت.
از دیدن کلمات +۱۵ دکتر کوچولو چشماش گرد شده بود ؛« تخس بی کله» و لبخندی زد.
ده دقیقه بعد در چنان محکم باز شد که یک لحظه نفسش بند اومد: کوک می خوای منو سکته بدی، آروم تر، تمام بیمارستان فهمیدن.

The Spirit Of Love  (Complete)Where stories live. Discover now