جناب رئیس!

937 273 51
                                    

با گذاشته شدن فنجون قهوه مقابلش سرش رو از گوشی بیرون آورد‌. لبخندی به دکتر جوان زد و گفت:
_ لازم نبود بیاریش. خودم یکم دیگه میومدم.

کای صندلی مقابلش رو برای نشستن انتخاب کرد و یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخت.

+ گفتم شاید یکم بیرون نشستن بد نباشه.

_ درسته. سرماش لذت بخشه. ذهن آدم رو باز میکنه.

و خم شد و فنجونش رو برداشت. کای جرئه‌ایی از قهوه‌اش نوشید و به پسر مقابلش خیره شد. از آخرین باری که دیده بودش، خیلی میگذشت. تغییرات لوهان غیرقابل انکار بود. میتونست پختگی رو تو حرف‌هاش، لحنش و حتی پوشش احساس کنه.

اما فقط یک چیز بود که تغییر نمیکرد. اون هم تصمیمات عجولانه و احمقانه‌اش بود. کاش این یک فاکتور هم دستخوش تغییر میشد. بالاخره بعد از دو روز کلنجار رفتن با خودش، حرفش رو به زبون آورد.

+ لوهان... همه چیز مرتبه؟ منظورم اینه... فکر میکنی جای مناسبی هستی؟

چشم‌های پسر گرد شد.

_ چرا مگه مشکلی هست؟

+ منظورم... خودته. همه چیز سرجاشه؟ تو زندگیت؟

لوهان چپ چپ نگاهش کرد. پوزخندی زد و گفت:
_ معلوم هست چی میگی؟ چرا نباید سر جاش باشه؟

+ گفتم شاید... یه چیزایی تغییر کرده باشه. میدونی... مثلا تصمیمات عجولانه گرفته باشی. با خودت لج کرده باشی. یه چیزی تو همین مایه‌ها...

و بازهم جرعه‌ایی از نوشیدنیش رو نوشید.

_ بخاطر مارک این حرف رو میزنی؟

+ بخاطر خودت این حرف رو میزنم.

_ من خوبم. همه چیز اوکیه و... تصمیماتم هم مشکلی نداره.

+ اینکه اینقدر سریع تصمیم به ازدواج گرفتی، یعنی مشکلی نداره؟

_ اشکالش چیه؟ ما دو ساله باهم قرار میذاریم و تقریبا میشه گفت تو یه خونه زندگی میکنیم. فکر میکنم اون مناسب‌ترین فرد برای اینکاره.

اون هم کمی از قهوه‌اش رو نوشید. برای عوض کردن بحث گفت:
_ یادم رفت زودتر بگم. خونه‌ی زیبایی دارین. احتمالا من هم یه بالکن اینطوری برای خودم بسازم.

و به بالکن کوچیک و دنجی که نشسته بودن و قهوه میخوردن اشاره کرد‌

_ مطمعنا سلیقه‌ی کیونگه. میدونم تو از این مسخره بازیا خوشت نمیاد.

+ و مارک میاد؟

_ اون از هرچی من خوشم بیاد خوشش میاد.

و از پنجره سرکی کشید و گفت:

_ راستی کجا رفت؟ قرار بود برای گشتن بیرون بریم.

+ داره دوش میگیره‌

Reunion [ Completed ]Место, где живут истории. Откройте их для себя