part (5)

1.9K 355 32
                                    

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

موزیک لایتی گذاشتم و لیوان بزرگ ابجو رو از روی کانتر برداشتم...
یه تیکه کیک کاکاعویی هم گذاشتم تو دهنم و با لذت شروع کردن جوییدنش...

رو مبل نشستم و گوشیم و برداشتم و رفتم یکم شبکه های مجازی رو بگردم...
حوصلم سر رفته بود و قصد داشتم لایو بزارم...
اما...

یهو حس نگاه خیره ای رو روی خودم حس کردم...
موهای بدنم سیخ شد اما به روی خودم نیاوردم...
حسی رو پشت سرم داشتم...
انگار یکی پشت سرمه‌‌...

فکر کردم دزدی چیزیه و خواستم برگردم اما تا عطر اشنایی تو بینیم پیچید بی حرکت موندم...
تعجب کرده بودم...
یهو حس دست گرمی رو روی شونم حس کردم...
پشتم اونور مبل بود...

دستاش از روی شونم لیز خوردن تا قفسه ی سینم...
پایین تر...عضلات شکمم و در اخر...چونش و روی شونم حس کردم...
داغی دستاش...حرم نفس هاش کنار گوش و گردنم...
صدای نفس هاش...
و اون عطر دیوونه کننده...

اومده بود...
بعده دوهفته‌‌..‌.
مطمعنم خودشه...
اره خودشه...

و بجای اینکه العان بترسم ته دلم ارامش عجیبی پیچید...اما ترس جزعی هنوز داشتم...
و این بخاطر این بود که یهویی میرفت...یهویی میومد...

نمیدونستم‌ کیه و چیه...
یه انسان عادی نیست...
چون به راحتی یهو ظاهر میشه و به راحتی غیب میشه...
من از بچگی عاشق موجودات افسانه ای بودم...
و این...واقعا برام جالبه...
واقعا میخواستم بفهمم...

همون صدای بم کنار گوشم پیچید...
-دلم برات تنگ شده بود...بانی.
صداش بی حس بود‌‌...
اما حرفش...
تضاد داشت...

سرش و تو موهای بلند شدم فرو کرد و صدای نفس عمیقش تنم و میلرزوند...
نه از ترس...
از حسی که تو تنم میپیچید...
-اوممممم...خیلی خوشبویی...
بوسه ی داغی زیر گوشم گذاشت...

ادامه داشت...
بوسه ی بعدیش روی خط فکم بود....و بوسه ی بعدی که روی گردنم بود....
چشمام و ناخداگاه بستم...
اون با من چیکار میکنه؟
چرا بعده دوهفته اومده؟

این دوهفته چرا نبود؟
ازم جدا شد...و من فکر کردم باز رفت اما صدای پاش و روی پارکت میفهمیدم که مبل و دور زد و حالا روبروم ایستاده...

میترسیدم چشمام و باز کنم و رخ به رخ ببینمش...
ترس از وحشت نه...
ترس از اینکه حتی با حس کردنش کنارمم وجودم از لذت پر میشه و این منو میترسونه‌...
چون من هنوز نمیدونم اون چیه...
و این روانیم میکنه.

دستش و روی چونم حس کردم...
-بیبی بانی...چشماتو باز کن...
صداش گرم بود...و لحن مهربون اما جدی داشت...
نمیتونستم...
واقعا نمیتونستم...

فهمید چون دستش و از چونم جدا کردو گذاشت رو گونم و اروم نوازش کرد...
با صدای ملایم تری اما همچنان بی حس گفت: جونکوک...چشماتو باز کن.
اون...اون الان صدام زد؟
اولین باره اسمم و اینقدر قشنگ یکی صدا میزنه‌‌.
اینقدر قشنگ اَدا میکنه...

BITEWhere stories live. Discover now