𝟷

1.9K 178 13
                                    

در جاده ی خالی انتهای شهر فقط یک ماشین مدل بالا در لاین حرکت میکرد. وزش تند باد و کشیده لاستیک روی اسفالت اخرین صدایی نبود که شنیده می‌شد. مرد در حال رانندگی خسته از مسیر طولانی و بی انتها کانال های رادیویی رو بالا پایین میکرد. اخبار تکراری در مورد سیاست هیچوقت با مزاجش سازگاری نداشتند. کلافه از حرف های تحلیلگر که قیمت جهانی نفت عامل گرونی میدونست شبکه رو عوض کرد.

چیزی که بدنبالش میگشت رو بالاخره پیدا کرده بود، موسیقی بی کلام روحش سیقل میداد. جیمین از سبک های پر سر و صدا متنفر بود. فضای خالی خونه اش در یک مبل راحتی و ضبط خلاصه میشد. صدای موزیک در به خوبی در همچین فضایی اکو میشد. البته وسیله های دیگری هم واسه سرگرم شدن داشت مثل تلویزیون که سریال های ابکی رمانتیکش اجزای معده اش بهم می‌ریختند.

انگشتاش در تعامل با حرکت بدنش روی فرمان ضرب گرفت. در بیابان برهوتی که خالی از سرگرمی بود رقصیدن باعث میشد در فضای کسل کننده ی مقابلش گم بشه.

زیاد هم بد نبود. جیمین منفعل و ساکت همیشگی شیطنت کردن رو هم یاد میگرفت. شیشه ی ماشین تا اواسطش پایین کشیده بود و گهگاهی صورتش در مسیر باد کج میچرخوند. با اینکه بعد از ظهر یک روز پاییزی بود ولی گرما عجیب گونه اش رو می‌سوزاند.

برای یکبار هم که شده تصمیم داشت از سفر طولانیش لذت ببره، اتفاقی که به ندرت میفتاد. سرش از چهارچوب مستطیلی پنجره بیرون کشید. انگار قرار نبود مثل بقیه ادمهای اطرافش خوش بگذرونه. حتما بدشانسی هم جز جداناشدنی زندگیش بود.

غرق در اهنگ و سرنوشتی که به نوعی ازش متنفر بود به طور غیرارادی ماشینش از لاین خارج شد. فرمان با تمام توانش به راست چرخوند. سرعتش بیستر از حد معمول بود و تکه سنگ های روی زمین امکان ایستادن رو بهش نمیدادند.

جیمین هنوز امیدوار بود قبل از اینکه اتفاق غیرمنتظره ای بیوفته ماشین از حرکت نگهداره، نگاهش رو به دنده داد. در این شرایط حساب کردن روی اون شبیه به قمار بود اما تصمیمش گرفته بود.

نفس عمیق کشید تا جاییکه می‌تونست شش هاش از دی اکسید کربن خالی کنه. قبل از انجام اینکار چیزی زیر لب زمزمه کرد و بعد دستش همراه دنده عقب کشید. صدای کر کننده ی برخورد لاستیک و آسفالت در جاده پیچید.

خوشبختانه برخلاف نگرانیش اتفاق بدی نیفتاد.‌ ظاهرا کلنجار رفتنش جیمین رو به نتیجه ی دلخواهش رسونده بود. خوشحال از اینکه تونسته بود شرط قمار ببره لبخند زد در حالیکه فقط چند ثانیه طول کشید تا سراسیمه از ماشین پیاده بشه و خودش به پسری که روی زمین پخش شده بود برسونه.

"حالت خوبه؟"

لبخند روی لبش به کلی محوش جای خودش رو به دو جفت چشم نگران و تن صدایی لرزان داده بود.

𝐴 𝐹𝑜𝑟𝑏𝑖𝑑𝑑𝑒𝑛 𝐶𝑜𝑛𝑓𝑒𝑠𝑠𝑖𝑜𝑛| 𝑉𝑚𝑖𝑛𝑘𝑜𝑜𝑘Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz