از خانهام تا خانهات راهی نیست
و این نزدیکی
دوریمان را بیشتر میکند...
وقتی که گوشهایت
به وسعت حرفهایم نیست
تنها میشوم
چرا مرا چنان لگدکوب نمیکنی
که با خیال تخت
در دسترس نباشم
و یا چنان بغل نمیکنی که با تمام حروف
شاعرت باشم؟____________________________________________
منتظر روی صندلی نشسته بودم و به مکالمه پسر های دور میز گوش می دادم . بحث هایی که داشتن طوری نبود که من هم بتونم همراهیشون کنم پس همینطور ساکت نشسته بودم و نگاهم رو از یه نفر به نفر دیگه منتقل می کردم ، که با جیمین چشم تو چشم شدم انگار اون هم فهمیده بود که حوصلم سر رفته گوشیش رو که از لحظه ورودمون به اون اتاق تا الان دستش بود رو روی میز گذاشت ، کمی روی صندلیش جا به جا شد تا درست مقابلم بشینه انگار که دنبال یه موضوع جالب برای بحث باشه ، کمی سکوت کرد و بعد لب هاش رو از هم فاصله داد
" خانم وو ، شما چرا وکیل شدید ؟"
از سوالی که پرسید تعجب کردم منتظر جمله همیشگی [ امروز چه قدر هوا خوبه] بودم . پس تقریبا با مِن مِن جواب دادم
"خب ..... یه سری اتفاق برای دور و بری هام افتاد که واقعا در حقشون ناحقی بود . "
مکث کوتاهی بین جملاتم کردم ، حالا دیگه ۷ جفت چشم به صورتم زل زده بود
" تصمیم گرفتم وکیل شم تا در مورد آدم های بی دفاع قضاوت ناعادلانه ای نشه."
سرم رو که پایین بود ، بالا آوردم و به جیمین نگاه کردم . امیدوار بودم سوال دیگه ای نپرسه ؛ قبل از این که جیمین فرصت حرف زدن داشته باشه ؛ جانگ کوک رو به جیمین پرسید
" هیونگ تو چی ؟ تو چرا تصمیم گرفتی آیدل بشی ."جیمین به پشتی صندلی تکیه داد و جوری که انگار مدت ها منتظر بود یکی این سوال رو ازش بپرسه نفسش رو بیرون فرستاد
" جوون تر که بودم خواننده ها رو می دیدم که روی استیج خوش می گذرونن . نزدیک دو ساعت اجرا می کردن ، اما انگار انرژی شون هیچ وقت تمومی نداشت ، فقط دوست داشتم امتحانش کنم "
به بشقاب توی دست های گارسون که وارد اتاق زده بود خیره شد
" دوست داشتم اون تجربه رو داشته باشم ."
با کنجکاوی پرسیدم
"اولین باری که رو استیج رفتی چه حسی داشت ؟"
سرش رو به سمتم برگردوند
" فوق العاده بود ، بیشتر از چیزی که حس می کردم عالی بود ."
انگار که تو رویاهاش غرق شده باشه ادامه داد
" وقتی اولین بار روی استیج رفتم برای تک خوانی گروه سرودمون توی دبیرستان بود ، بعد از خوندنم معلم هنر بلند شد و برام دست زد ، اون لحظه بود که حس غرور و آزادی بهم القا شد...."
YOU ARE READING
𝓜𝓪𝔂𝓫𝓮 𝓘𝓽 𝓦𝓪𝓼 𝓦𝓻𝓸𝓷𝓰 | شاید این اشتباه بود
Fanfictionوضعیت آپ : تکمیل شد چی بهش می گفتم ؟ باید بهش می گفتم آره. من قبل از نامجون عاشقت شدم ولی جرات اون پسر رو نداشتم؟ دیگه تبدیل به عادتم شده که همه چیز رو بریزم تو خودم و درمورد هیچ چیزی با هیچ کسی حرف نزنم . ژانر: درام ، زندگی واقعی