1

23 2 0
                                    

سال 1916...
دو سال از جنگ بزرگی که همه رو درگیرش کرده بود میگذشت...
دردی که قلبم هر دفعه با شنیدن صدای زنگ کلیسا که خبر از حمله هوایی میداد میکشید غیرقابل توصیف بود...همه چیز در اون لحظه خیلی آهسته به نظر میرسید ولی در همون حال هم سریع میگذشت.
من فقط 17 سالم بود که جنگ شروع شد! ولی حالا اون پسر 17 ساله ، کسی که با رویاهای بزرگ داخل سرش میخواست توی سن 19 سالگی برای خودش زندگی کنه...حالا باید توی خونه پدریش زندگی میکرد و هر لحظه منتظر میموند تا این جنگ لعنتی تموم شه تا بتونه فقط فرار کنه...
خیلی دردناکه...مثل روز تولد 7 سالگیم که منتظر کیف و کتاب و دفتر برای مدرسه بودم ولی با یه مداد رنگی 6 رنگ تصمیم گرفتن تموم آیندم رو به روش خودشون بچینن...من فقط میخواستم مثل بقیه زندگی کنم...!
البته باید هم متفاوت زندگی میکردم! یه خانواده که از کره به بریتانیا مهاجرت کردن فقط بخاطر اینکه پدر خانواده بتونه موقعیت شغلی بهتری داشته باشه.
هیچکس تا سال ها تورو اینجا قبول نمیکنه.
اسمت یه چشم بادومیه که باید کفشای مردایی که اسم خودشون رو جنتلمن میذارن و اون پیپ های بد بو رو میکشن ، واکس بزنی و اگه دلشون به حالت سوخت چند تا سکه بهت میدن تا بتونی امشبو گشنه نخوابی...
ولی برای من فقط تا 12 سالی اینجوری بود. بعد از اون ترفیع عجیب پدرم توی بخش شهرداری شهرمون و تبدیل شدنش به رییس شورا همه چی برای خانوادمون فرق کرد.
اوه خانواده!
بهتره بیشتر راجب این خانواده بگم.
من تک فرزندم...البته اگه نخوایم خواهر ناتنیم ، لانا رو حساب کنیم.
اون دختر با موهای بلند خرمایی رنگش که همیشه از پشت میبست و چشمای آبی رنگش که بخاطر کره ای_فرانسوی بودنشه میتونه به تنهایی دل کل پسرای منطقه رو ببره!
ولی کی اهمیت میده؟ اون با 20 سال سن هنوز توی این خونه زندگی میکنه پس مهم نیست چقدر میتونه باعث خودارضایی پسرا توی حموم بشه. مهم اینه هیچکس اونو به عنوان همسر قبول نمیکنه.
میریم سراغ نامادریم ، لوییسا.
اون خیلی در تلاشه که منو از این خونه بندازه بیرون چون پسر خودش هم توی سن من بود که از خونه بیرون رفت و بعد از مست کردن با دوستاش و افتادن از ساختمون ، به کما رفت و بعد از یه هفته کلا از دنیا رفت!
لوییسا زن عجیبیه....بعضی اوقات انقدر باهات مهربون میشه و ابراز محبت میکنه که فکر میکنی خیلی خوشبختی ولی روز بعدش جوری رفتار میکنه که انگاری اضافه ترین و بیخود ترین فرد این خونه تویی!
البته این موضوع فقط درباره منه. وگرنه با پدرم مثل یه پادشاه رفتار میکنه و با لانا شبیه پرنسسی رفتار میکنه که انگاری خیلی بهش ظلم شده و همه مردا بهش میل جنسی دارن و میخوان توی تخت ببیننش! کاشکی میدونست اونی که میخواد لانا توی تخت دیده بشه ، خودشه نه اون مردای بی گناهی که حتی اسمشم نمیدونن.
میرسیم به پدرم!
اسمش در اصل جئون سانگو عه ولی اینجا همه به اسم آقای رابرت میشناسنش. کسی که توانایی خوبی توی اسب سواری و برنامه ریزی داره و میتونه با یه حرکت کل مشکلات شهر رو حل کنه برای همینم چند باری برای شهردار شدن کاندید شد ولی خب انگاری هنوز همه دوستش نداشتن و طبق معمول شکست میخورد!
باورم نمیشه دارم میخندم و اینارو راجب پدرم میگم...شاید چون حتی خودمم بهش رای ندادم! اون نمیتونه مشکلات خونه رو حل کنه چه برسه مشکلات بزرگ شهر؟
اون توی خونه مثل یه شاه برخورد میکنه. با اینکه تا کلاس دهم فقط درس خونده ولی خوب تونسته خودشو به یه جایی برسونه.
از نظرش من امید کل این خونه‌ام ولی خب واقعیت اینه که خودش بیشتر از همه از من ناامیده. شاید بخاطر اینکه من تصمیمات بزرگتری توی زندگیم میگیرم که اون به ذهنشم نمیرسه!
ولی کی اهمیت میده؟ تهش منم که توی قبر شیک و مرمریم به اون دنیا میرم و بابام حتی معلوم نیست کجا خاک شده!
البته همه اینا برای قبل از شروع جنگ بود....
از سال 1914 که برای اولین بار صدای بمب و موشک هارو شنیدیم و کل خونمون به لرزه افتاد همه چی فرق کرد...
بابام با نگرانی هممون رو از خونه بیرون برد و توی زیرزمین پشت خونه گذاشت و تموم مدت مارو تو بغلش گرفته بود...
انگاری هیچوقت قرار نبود اون یک ساعت جهنمی تموم شه. از اونموقع به بعد همه با ترس بیرون میومدن...با ترس میخوابیدن..با ترس حرف میزدن...و با ترس بیدار میشدن.
این چیزی نبود که از زندگیم میخواستم...ژنرالا و سرباز های جنگ برای محافظت از منطقه اینجا بودن و مردم باید بهشون رسیدگی و کمک میکردن...بابام به عنوان رییس شورا از مردم خواست تا همونطور که اونا به ما کمک میکنن ماهم بهشون کمک کنیم‌.
ولی بعد از یه سال تعداد سربازا کم شدن و به جایی رسیدیم که از آدمای خود منطقه باید برای جنگ میرفتن...خیلی از آشناهایی که داشتیم الان توی جبهه هستن...یا شایدم زیر خاک...
تموم خانواده هایی که تو همسایگی ما بودن الان پسراشون به جنگ رفتن...و فکر کنم فقط من موندم که با سن قانونی هنوز اینجا نشستم...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 29, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

DREAM OF MEWhere stories live. Discover now