دوباره خودکارها را رها کرد و به سمت تختش رفت. دیگر خواب داشت پلکهایش را به پایین فرو میکشید و نمیتوانست تحمل کند. زمزمه کرد: «به درک اگر حس نوشتنم بپره، الان فقط باید بخوابم. آخرین چیزی که نیاز دارم اینه که فردا هم دیر برسم سر کار و اخراج شم.»
هندزفریهایش را در آورد و سرش را روی بالش گذاشت و کمی بعد غرق رویا شد. اینبار رویای کودکیاش، رویای روزی آفتابی و مادربزرگش که او را روی تاب نشانده بود و با وجود ضعف دستهایش، با تمام وجود هلش میداد. دلش تنگ بود؛ برای او، برای مینهو، برای خودش، برای زمانی که نمیدانست غم چیست.
***
همیشه برایش جالب بود چهطور شخصیتهای داستانی برای فرار از غم، به کار و درس پناه میبرند. او که تنها از همیشه بدتر شده بود و حتی به زور میتوانست به کارهای روزمرهاش برسد.
نمیدانست برای اولینبار کی لمس افسردگی بر روحش نشسته. حتی اگر میتوانست به جواب: «چهطور میفهمیم از یکی خوشمون اومده؟!» میرسید، این یکی را نمیتوانست.
در کودکی و نوجوانی و بخش زیادی از بزرگسالیاش، پسری شاد و پرحرف خطاب میشد، پسری بیخیال و مهربان که با وجود سختیها، همیشه لبخند بر لب دارد. اما همیشه آن تاریکی در قلبش بود. تاریکیای که گاه نفس کشیدن را نیز برایش سخت میکرد.
دیگران این را نمیدیدند و هر گاه شادیاش کنار میرفت، میگفتند: «بیخیالش، فراموشش کن، سختی واسه همه پیش میاد.»با اینکه سنگصبور دوستهایش بود، اما نمیتوانست سفرهی دلش را برایشان باز کند. میترسید، خیلی میترسید. از قضاوت، از کوچک بهنظر رسیدن مشکلاتش، از رها شدن، از اینکه ببینند او تنها یک موجود همیشه شاد نیست و گاهی باید این حالتش را تحمل کنند.
اما مینهو اینگونه نبود. مینهو غمهایش را میدید و درکش میکرد. با قاطعیت میتوانست بگوید که مینهو اولین کسی بود که افسردگیاش را حس کرد.
آن روز که به رویش آورد، هنوز دوست به حساب میآمدند. جیسونگ که اعصابش از دست خانوادهاش بیش از همیشه خرد بود، سعی میکرد با شوخیهای پیدرپی خودش را خوب نشان دهد. همیشه اینگونه بود، شوخیها سلاحی بودند در برابر احساساتی که میخواست دورشان بیندازد. اما در واقع تنها میتوانست فرار کند- هی جیسونگ... لازم نیست این کار رو کنی.
- چه کار؟
- تظاهر به اینکه همهچیز خوبه.
جیسونگ دست و پایش را گم کرد: «تظاهر نمیکنم، مگه میشه با وجود میلکشیک شکلاتی، ناراحت باشم؟»
مینهو لیوان میلکشیک را از روی میز به سمت خودش کشید و گفت: «وقتی ناراحتی میفهمم. از تماس چشمی فرار میکنی و هی به پایین زل میزنی و بیشتر همیشه از یه بحث میپری روی یه بحث دیگه، بیشتر همیشه شوخی میکنی.»
YOU ARE READING
Moon Touched
Fanfictionژانر: عاشقانه، غمانگیز، روانشناختی، سوررئال. کاپل: مینسونگ. «این بار نامهای به خودم. برای اینکه فراموشش نکنم. برای اینکه مرز بین توهم و حقیقت یادم نره، برای اینکه بدونم فقط یک رویای قشنگ نبوده و روزی یکی رو داشتم که دوستم داشته.»