نفهمید که کی خوابش برد، اما با حس ترکیدن نبض سرش، بیدار شد. هر وقت که با حال بد خوابش میبرد، سر درد روانیاش میکرد.
دستش را روی سرش گذاشت، تهوع داشت. آب دهانش را قورت داد، دوباره و دوباره، و بالاخره توانست چشمهایش را باز کند. سرش روی میز بود و به شکل مسخرهای، این قضیه خوشحالش میکرد. یعنی دستش فقط چند سانتیمتر با قوطی قرصهایش که در کشو بودند، فاصله داشت.
سعی کرد حواسش را با قورت دادن مداوم آبدهانش پرت کند و به آرامی دستش را به سمت کشو ببرد و قوطی را در بیاورد. موفق شد. سه قرص را در دهانش انداخت و امیدوار بود که آبدهان باقیماندهاش، بتوانند قرصها را به سمت نایش هدایت کنند. چون دیگر جانی برای رفتن به سمت یخچال، نداشت.
قبلا سردرد نداشت، لااقل نه زیاد، بدخوابیهای اخیرش باعث میشدند سرش مدام درد بگیرد و تنها قرصهای در دسترسش، قرصهای مینهو بودند.
یادش بود مینهو موقع سردرد سرش را با پارچهای میبست و در اتاقی تاریک میخوابید. ولی او نمیخواست بخوابد، باید مینوشت. تا همین الان هم بیرون تف کردن کلمات زنده نگهش داشته بودند.
سعی کرد تا وقتی که سرش در حدی خوب میشد که بتواند بنویسد، افکارش و نوشتههای بعدیاش را در ذهنش مرتب کند، اما سخت بود. حال به جای سخت کار رسیده بود. به آخرین نوشتهها، به ورقهای آخر دفتر پر از خطخوردگیاش، به آخرین جرعات زندگیاش.
جملهای در سرش میدرخشید: «و آنگاه روزهای ابری شروع شدند.» حتی جمله خاص و زیبایی نبود، اما در مورد حال و روزش صدق میکرد.
روزهای ابری شروع شدند، تنها چهارسال پس از آغاز روزهای خوش. تنها هزار و سیصد و سه روز پس از پایان سیاهیها، حال سفیدیها بودند که به آن دو حمله میکردند.
آهی کشید و سرش را تکان داد تا غرق در فکر شدن، جلوی نوشتنش را نگیرد. خودکار قرمز را در دستانش گرفت و نوشت: «ولی نمیبخشمت که دیر بهم حقیقت رو گفتی.»
دوباره خودکار آبی را در دست گرفت: «اوایل دوستیمون معذب بودیم، زیاد دعوا میکردیم و زیاد حرف جدایی پیش میاومد، اما موندیم. هر چی میگذشت کمتر حرف میزدیم، ولی بهتر حرف هم رو میفهمیدیم، مثلا فقط با نگاه کردن.
دیگه دعواها کم شده بود، اما نه مثل فیلمها، نه اینکه سرد شده باشیم، فقط به هم عادت کرده بودیم. حالا جز زندگی هم بودیم و خانواده که نه، ولی دوستهامون میدونستند.
یعنی در واقع دوستهای من، مینهو فقط سونگمین رو داشت و از بچگی دوست بودند.
نمیدونم عادت کردن خوبه یا بد. اینکه دیگه با دیدن هم قلبمون به تپش نمیافتاد، اما با ندیدن هم، چرا. اینکه بوسیدن هم چیز عجیبی نبود، ولی سردی، عجیب به حساب میاومد. راستش دوستش داشتم، بالاخره یه ثباتی داشتم که برام کسلکننده نبود. بالاخره منم خونه پیدا کرده بودم. مینهو، مینهو هنوز هم خونهی منه. خونهی که کثیف شد، کثیف با لکههای سفید.»
YOU ARE READING
Moon Touched
Fanfictionژانر: عاشقانه، غمانگیز، روانشناختی، سوررئال. کاپل: مینسونگ. «این بار نامهای به خودم. برای اینکه فراموشش نکنم. برای اینکه مرز بین توهم و حقیقت یادم نره، برای اینکه بدونم فقط یک رویای قشنگ نبوده و روزی یکی رو داشتم که دوستم داشته.»