PART 4 : خون همراه شکر

42 13 4
                                    


Chapter 4 :
Blood With Sugar

هانول ساکت روی مبل نشسته و به اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود فکر میکرد که هانا با یک لیوان آب میوه و قرص بالای سرش ایستاد و با لحنی متفاوت تر از همیشه صدایش زد: برای دردت خوبه کمک میکنه شب رو راحت بخوابی. من جای خودمو روی زمین میندازم امشب رو روی تخت بخواب که زخمت باز نشه.

نمیتوانست نگاهش کند پس: نه من یکم برم پیش یونا بعدش میرم

این رو گفت و از سر جایش بلند شد که صدای قفل شدن درب خانه به گوشش رسید، به سمت در چرخید که با چهره در هم هانا رو به رو شد:حالا اگر میتونی برو.

همانجایی که ایستاده بود به هانا خیره شد و با خود گفت "هانا به ظاهر تغییرات زیادی کرده بود ولی در باطن؟؟ هنوزم مثل قدیم لجباز و یک دندس، چقدر دلم برای همین لجبازی های کودکانش هم تنگ شده بود ولی این یکی از اتفاقات ترسناکه، اون هم برای منی که روی سرنوشت خودم حتی کنترلی ندارم چه برسه که بخوام مراقب اطرافیانم باشم.

گاهی خودخواهیه که بری و گاهی خودخواهی اونی که بخوای هر طور شده بمونی، چقدر وضعیت من اشفتس که چه برم بمونم اون ادم خودخواه داستان تا اخر کتاب خودم خواهم بود!!!"

هانا تمام مدت منتظر بود تا به جای چشم خوانی هانول لب باز کند اما خیر..همچین اتفاقی نخواهد افتاد؛ هانول در مقابل چشم های منتظر هانا به سمت اتاق یونا حرکت و پس از کنار زدن این پا و آن پا کردن پشت در و تردید برای در زدن به عقب چرخید.نگاه دعوت کننده ی هانا او را به زدن در اتاق دختری دعوت کرد که چند سال قبل بدون هیچ حرفی او را تنها رهایش کرده بود، دختری که هیچ تفاوتی با خواهر کوچیکترش نداشت.

به ارومی در اتاق رو باز کرد و بی سر و صدا وارد شد، مثل همیشه مشغول گشت و گذار توی اینترنت بود با موهای بافته شده ی دخترونه ای که دو طرفش ریخته شده از همیشه شیرین تر به نظر میرسید و هانول با نگاه به او ذهنش به سمت اولین دیدارشان پر کشید، جایی که خانواده دو نفره اش با هانا سه نفره شد.

با شنیدن جمله «ییا آجوشی(مردی که سنش زیاده در زبان کره ای بهش میگن آجوشی) اونو بزار سر جاش.» به عقب برگشت!

دختری با لباس های کیوت به همراه سارافون لی و موهای عروسکی، داشت با کسی دعوا میکرد، دقیقا چیزی که خلاف انتظارات هانول بود: به تو چه ربطی داره؟

+چرا ربط نداشته باشه؟؟ به این کار میگن دزدی!!

-مال تورو که ندزدیدم!!

+دزدی دزدیه فرقی نمیکنه.

-دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی دختره هرزه.

شنیدن این حرف ها هانول رو از همیشه عصبی تر کرد، پس چند قدم دور شده از مقابل مغازه را برگشت تا بتواند قبل از فرود آمدن مشت آن مرد بر روی پوست صیقلی، سفید و صورتی دختر او را متوقف کند اما ولی برخلاف انتظاری که داشت با اولین مشتی که به صورتش برخورد کرد مرد به گوشه ای پرت شد درست جلوی پای هانول!!

𝙏𝙝𝙚 𝘿𝙚𝙨𝙞𝙧𝙚 𝙊𝙛 𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙑𝙤𝙞𝙘𝙚Where stories live. Discover now