Part 1

481 67 22
                                    

از خونه کوچیکش خارج شد و با لبخند محوی نفس عمیق کشید. نگاهی به آسمون که برخلاف تمام هفته گذشته آفتابی بود انداخت و با رضایت، سطل کنار دیوار رو برداشت و به طرف دریاچه رفت. دریاچه ای که فقط کمی با خونه فاصله داشت.

کنار سنگی نشست و دستش رو توی آب زلال فرو برد. از سرمای دلنشین اون لرزی به بدنش افتاد و بعد سطل رو وارد اون کرد، خیره به حشره عجیبی که روی زمین بود، سطل رو پر از آب کرد. اون روز هم مثل بقیه روزها همه جا سکوت بود و آرامش.

درست لحظه ای که میخواست سطل رو بلند کنه و از آب بیرون بیاره، با شنیدن صدایی، سریع ایستاد و به سطل آبش که حالا توی آب شناور شده بود اهمیتی نداد.

صدا از طرف جنگل میومد و از اونجایی که معمولا کسی توی اون جنگل رفت و آمد نمیکرد، این عجیب بود. با فکر به اینکه صدا از خرس یا گرازی باشه، دست به سمت کمرش برد و چاقوش رو از دور کمربندش بیرون آورد.

صدا نزدیک تر شد و حالا میشد فهمید که موجودی به اون سمت میدوه، تهیونگ آماده برای دفاع کردن از خودش شد، اما با چیزی که دید، چاقو از دستش رها شد و روی زمین افتاد.

پسر سفید پوشی با موهای مشکی، به طرف دریاچه میدوید و بدون اینکه متوجه تهیونگ بشه، لب آب ایستاد و کمی روی زانوهاش خم شد. به شدت نفس نفس میزد طوری که به نظر میومد هر لحظه ممکنه به خاطر تنگی نفس از حال بره. و اون واقعا از حال رفت! چشم هاش رو بست و به آرومی روی زمین افتاد.

تهیونگ که شاهد تمام این ها بود، با نگرانی به سمتش رفت و جلوی اون زانو زد. آب دهنش رو با صدا قورت داد و به صورت زیبای پسر خیره شد. اون برای واقعی بودن زیادی رویایی به نظر میرسید.

صورتش کثیف بود و کبودی بزرگی روی گونه چپش بود، لبش پاره شده بود و زیر چونه اش هم زخمی بود، با این حال هنوز هم زیباترین پسری بود که مرد تا به حال توی زندگیش دیده بود!

وقتی نگاهش رو کمی پایین تر برد، متوجه دست های بسته اش شد و چشم هاش با تعجب گرد شد. دست های پسر با چیزی مثل خارهای تیز بسته شده بود و پوستش، زخمی و خون آلود بود. وحشتناک به نظر میرسید.

اون پسر به نظر سن کمی داشت و نمیدونست به چه علتی دست های ظریفش رو اون طور بی رحمانه بسته بودن. قیافه معصومانه ای که توی خواب داشت، باعث شد که تهیونگ با دلسوزی دست هاش رو زیر پاها و دور شونه های پسر حلقه کنه و بلندش کنه. اون سنگین تر از چیزی که به نظر میومد بود!

با قدم های کوتاه و به سختی اون رو به طرف خونه برد و بعد از وارد شدن، روی تخت تک نفره خودش گذاشت.
امیدوار بود افرادی که پسر ازشون فرار میکرده، براش دردسری درست نکنن. هرچند که میترسید خود اون پسر خطرناک باشه و به آدم اشتباهی کمک کرده باشه.

سری تکون داد و بعد از برداشتن چاقویی، خارهای دور دست پسر رو باز کرد و حین انجام دادنش، دست های خودش رو هم زخمی کرد.

Forever In Your ArmsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang