دونههای عرق از لابهلای موهاش جاری بود و شقیقههای خیسش برق میزدن. چشمهاش سرخ بودن و مویرگهای پر خون به وضوح توی سفیدی چشمهاش خودنمایی میکردن. هرکس میدیدش احتمالا تصور میکرد ساعتها گریه کرده اما پسر آرزو میکرد که کاش توان اشک ریختن داشت تا شاید کمی از فشاری که تحمل میکرد برداشته شه.
درد شونهاش کشنده بود. هر لحظه بیشتر میشد؛ انگار چیزی از شونه تا گردنش پیشروی میکنه و به مغز کلافهاش چنگ میندازه.
میتونست حس کنه که گرگ امگا خودش رو به دیوارههای اطرافش میکوبه و التماس میکنه که آزاد شه، که بتونه این حجم درد رو از جسم خستهاش بگیره و راحتتر تحملش کنه، اما نمیتونست.
نمیشد.
مراسمی که اون بیرون، بیرون از درهای بستهی سرویس در حال برگزاری بود، بهش اجازهی تبدیل شدن نمیداد. امگا نمیتونست، اگه ظاهر میشد همه چیز رو بهم میریخت تا مردی رو به دست بیاره که تصور میکرد متعلق به اونه و هوسوک این رو نمیخواست.
نباید بهمش میزد. همه چیز تموم شده بود. هوسوک و تهیونگ برای هم تموم شده بودن و دیگه جایی توی زندگی هم نداشتن؛ هرچند که به نظر میرسید امگا از اول هم جزوی از زندگی تهیونگ نبوده.درد داشت روحش رو میخورد و از بین میبرد و قسمت ترسناکش این بود که هوسوک میدونست این تازه اولشه. آخر شب قرار بود چیزی رو تحمل کنه که شاید زندهاش نمیگذاشت و نمیدونست باید به کی پناه ببره.
تنهایی نمیتونست، نمیشد.
محض رضای خدا، این یه دندون درد کوفتی یا یه زخم کوچیک با چاقوی میوه خوری نبود که تنهایی از پسش بربیاد.
تهیونگ با یه زخم کوچیک روی تنش و یه شکاف بزرگ توی وجودش رهاش کرده بود بدون اینکه بهش حسی داشته باشه، بدون اینکه بدونه هوسوک چه حسی بهش داره.خوب بود که جونگکوک رفته بود. اگه اینجا بود همهی چیزهایی که هوسوک برای پنهان کردنشون سالها تظاهر کرده بود برملا میشد و نمیخواست درد خودش رو هم به پسر تحمیل کنه. جونگکوک به اندازه کافی غصه و دل مشغولی داشت. غم هوسوک میتونست برای خودش بمونه.
تنها کسی که براش میموند یونگی بود. یک لحظه فکر کرد که اگه از اول همه چیز رو به یونگی گفته بود حداقل یک نفر رو کنار خودش داشت اما این ابر خیالیِ فکر به همون سرعتی که به وجود اومده بود، از بین رفت. آلفا منطقیتر از اون بود که دلایلش برای پنهان کاری رو درک کنه و ساعتها برای توضیح دادن خستهاش نکنه.
چند تقه به در خورد و بعد صدای یونگی رو شنید که از حالش میپرسه.
بستهی قرص رو از جیبش بیرون آورد و دوتاش رو روونهی معدهی خالیش کرد.
یه مشت آب به صورتش پاشید، بین موهای خیس و بههم ریختهاش دست کشید و قفل در رو چرخوند.
یونگی آماده بود تا بخاطر غیبت طولانیش سرزنشش کنه ولی با دیدن وضع داغون پسر، حرفش رو خورد و شوکه خیرهی امگا موند.
![](https://img.wattpad.com/cover/332699590-288-k414546.jpg)
YOU ARE READING
Tacenda
Fanfiction"نمیتونی بگی دوست نداشتم جونگ... من بخاطرت هویتمو دادم... بخاطر اینکه دوباره لبخند بزنی، حتی اگه نتونم ببینمش." Couples: Yoonkook/Kookgi, Vhope Genre: omegaverse, angst, romance