Part 5

58 16 2
                                    


با رفتن استیو لیام باید بیشتر حواسش را به ییبو و ژان میداد. ژان داشت لب پایینش را میگزید و نفس‌های صدادارش قطع نمیشد. رو به لیام کرد: دستمو باز کن... میتونم کمک کنم.

اما لیام نمیتوانست چنین ریسکی را بپذیرد. شرایط حساسی بود و ایوان از نظر ذهنی ثبات نداشت. ممکن بود اوضاع خراب تر از این شود.

دختر رنگ پریده ای از کنار لیام رد شد و دست میا را کشید: من باهاش حرف میزنم.

ایوان با دیدن رزا دستانش بیش از پیش شروع به لرزیدن کردند: برو تو اتاقت رزا.. برو برای عمل اماده شو.

رزا نزدیک تر رفت و مقابل ایوان ایستاد: کافیه عزیزم... تو همه‌ی تلاشتو کردی.

صدای ایوان میلرزید: گفتم... برو تو اتاقت... این عمل انجام میشه... همین امشب.

رزا نمیتوانست به درستی نفس بکشد و حتی نمیتوانست صاف بایستد. او آنقدر ضعیف شده بود که هیچ کس نمیدانست ایا میتواند خورشید فردا را هم ببیند یا نه. امید مانند نیلوفری است که در مرداب میروید و ناامیدی صیادی است که آن را از ریشه میکند و دیگر نباید انتظار رویش از ان داشت. ایوان از همان اغاز اشنایی با رزا از بیماری او خبر داشت اما چیزی که او را در کنار رزا ماندگار کرد، ایمانی بود که به ایوان داشت؛ پسری که وقتی او را دید، چیز زیادی از خودش نداشت به جز قلبی که برای او میتپید.

رزا قدمی جلوتر برداشت و مقابل اسلحه ای که به سمت ییبو گرفته بود ایستاد. دستش را روی دست ایوان گذاشت و سعی کرد آن را پایین بیاورد: ایوان... خواهش میکنم؛ این زندگیتو خراب میکنه.

اشک سراسر صورت سرخ شده‌ی ایوان را پوشانده بود: اهمیتی نداره. تو برام صبر میکنی.. مگه نه؟

بغض رزا شکست و اشک هایش سرازیر شد: معلومه که صبر میکنم عشق من... تو تمام خوشحالی منی.

ایوان اخمی کرد و فریاد کشید: عملو انجام بدید... خواهش میکنم.

ژان نگاه مصممش را به چشمان لیام داد. هنوز اصرار داشت: الان بهترین فرصته. میتونم تمومش کنم...

لیام فحشی زیر لب داد. او به توانایی های ژان ایمان داشت پس شاید باید به او اطمینان میکرد.

رزا انگشت شستش را روی انگشت ایوان که ماشه را نگه داشته بود گذاشت: دوستت دارم ایوان.

فشار انگشتش را زیاد کرد.

لیام کلید دستبند را دراورد و در قفل انداخت اما پیش از چرخش اخر کلید برای باز کردن قفل، صدای شلیک گلوله متوقفش کرد.

هر دو اول به یکدیگر و بعد به صحنه ی نمایش تراژدیکی که ایوان به راه انداخته بود نگاه کردند.

River Flows In You (Complete)Onde histórias criam vida. Descubra agora