Part 8

106 21 11
                                    

ییبو عادت داشت کتابهایش را بلند بخواند. برعکس ژان که حتی علاقه ای به مطالعه نداشت، ییبو وقتش را با موسیقی و مطالعه پر میکرد. دو سرگرمی کم خطری که قلب ییبو را تحت فشار نمیگذاشت و از انها لذت میبرد. در مدتی که با هم زندگی میکردند، ییبو هر بار که به کتابخانه میرفت، برای ژان هم کتاب میگرفت. کتابهایی با ژانرهای مختلف و او را وادار میکرد شب هایی که مثلا برای نگهبانی میرود، کتاب ها را با خودش ببرد و نگاهی به آنها بیندازد. اما ژان این کار را نمیکرد چون دست های او نه با کتاب بلکه با اسلحه پر میشد و چشمانش نه کلمات را بلکه قلب قربانیان را نشانه میگرفت. در نهایت ییبو تصمیم گرفته بود این عادت عجیب بلند خواندن کتاب ها را در سر خودش بیندازد تا ژان را به سمت مطالعه بکشاند چرا که معتقد بود زندگی افراد کسل کننده ای مثل آنها، در دنیای کتابها میتواند متفاوت تر باشد. در حالی که ژان چیزی از افکار ییبو سر در نمیاورد چرا که در تمام زندگیش مطالعه برای او غریبه بود.

اما ژان حافظه فوق العاده ای داشت. او میتوانست تک تک کلماتی که ییبو از کتابها برایش خوانده بود تکرار کند. خودش هم نمیدانست این از علاقه اش به ییبو نشئت میگرفت یا از هوش بالایش. البته گاهی درک بعضی از جملات برایش سخت بود.

کتابی که 3 سال پیش اولین بار ییبو برای ژان خواند، رودین نام داشت. به خاطر میاورد که کتاب برایش مبهم بود. مثلا ایوان تورگنیف گفته بود: "یادم هست وقتی عاشق شده بودم، حتی در راه رفتن هم احتیاط میکردم. انگار ظرفی درون سینه ام جا داشت که پر از مایعی گران بها بود و من میترسیدم که این مایع گران بها از درون آن جاری شود".

آن زمان هنوز هم این را به خوبی درک نمیکرد که چرا یک عاشق باید به خودش زحمت بدهد و در راه رفتنش احتیاط کند یا چرا باید فکر کند درون سینه اش ظرفی وجود دارد یا اینکه مایع گران بهای درون ظرف چه میتوانست باشد. ژان بویی از ادبیات و درکش نبرده بود؛ او حتی بویی از عاشق شدن هم نبرده بود.

ولی حالا که به ان فک میکرد، حرف های نویسنده برایش خیلی واضح بود. یا شاید هم ان را به روش خودش فهمیده بود. در ظرفی که ژان در سینه اش داشت، مایع حیات ییبو ریخته شده بود. و او باید این مایع را بدون آنکه حتی یک قطره از آن کم شود به پایان میرساند. اگر لیام سنگی است که قرار بود سر راهش قرار بگیرد و او را زمین بزند و ظرفش را بکشند، ژان آن سنگ را کنار مینداخت. و اگر سنگ ریشه در زمین داشته باشد، روی آن قدم میگذارد و رد میشود و به زخم عمیقی که کف پاهایش شکل گرفته توجهی نمیکند.

ژان فشار بیشتری به پدال ماشین اورد و سرعتش را زیاد کرد تا به محل قرارش با لیام برسد.

...............

لیام لپتاپش را برداشت و بار دیگر، جی پی اس ماشینش را ردیابی کرد. چند ساعتی میشد که ماشین در حرکت بود و با وجود توقف های کوتاهی که میکرد، یک جا ثابت نمیماند. اما بالاخره در منطقه‌ای اطراف سان فرانسیسکو متوقف شد. وقتی نقشه را با دقت بررسی کرد، متوجه شد جایی که ژان رفته، کلبه‌ی میاست.

River Flows In You (Complete)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora