مرد مشاور با قدمایی سنگین کنار رئیس جوونش ایستاد و گفت: «کمی زمان برد اعتراف کنه، اما کار خودشه، میخل کسیه که پسر کاسیاسو کشته.»
بند انگشتاش خونی بود. از کتک زدن مردی که چند روز پیش با عملی که مرتکب شد، یه میدون مین خطرناک بین خانوادههای السنور و کاسیاس به وجود آورد.مرد، در حالی که روی زمین افتاده بود، آه و ناله کرد: «منو ببخشید ال پدرینو...التماس میکنم...چارهای نداشتم...نمیخواستم بکشمش!»
مشاور زیر چشمی به رئیسش نگاه کرد. چشمای جوونترین پدرخواندهی خانوادهی السنور بدون کمترین احساسی به مرد نالان دوخته شده بود. شبیه خدایی به نظر میرسید که توی بدن یه فانی گیر افتاده. بدون هیچ نشونهای از غیض و کینه، شروع به حرف زدن کرد: «یادمه بهت یاد داده بودم هیچ کدوم از اعضای خانواده من نباید التماس کنن، بد منظرهست؛ چشمم رو اذیت می کنه. هر چند...تو دیگه عضو خانواده نیستی.»
_ال پدرینو! لطفاً! لطفاً یه شانس دیگه بهم بدین!
_اینم بهت یاد داده بودم که اینجا به هرکس فقط یه شانس داده میشه.
_چرا؟ چرا نه؟ من سالهاست به خانواده خدمت کردم!
_هنوز ده فرمانو یادته میخل؟
مرد با رنگ و روی پریده و لب پاره شده سرش رو تکون داد. زخم بد شکلی که پوستشو شکاف داده بود، به طور ناخوشایندی متورم شده بود.
_"اگه ثروت متعلق به خانوادهی دیگهایه، بهش چشم ندوزید." منظورش به قدر کافی روشن هست، مگه نه میخل؟
_ال پدرینو...من...
_برات کافی نبود؟ پدر حتی بهت سمت یه کاپو رو داد. تو رو مسئول بخش مهمی از حفاظت از خانوادهمون کرد. مطمئن بودم به قدر کافی سود میبردی.
_من...من توی قمار باختم! تمام ثروتمو از دست دادم! چارهی دیگهای نداشتم الپدرینو!
_ این دلیل موجهی برای دستبرد زدن به ثروت خانواده کاسیاس نیست. غیرضروری بود و از روی نادانی.
_من...من جبرانش میکنم.
_دیگه دیر شده، تو جانشین بعدی کاسیاس رو کشتی. این اونا رو با ما دشمن کرده. بیشتر از قبل.
صدای پدرخواندهی جوان خشمی سرد توی فضای عمارت پخش میکرد: «خانواده رو به خطر انداختی! میدونی که وقتی پای خانواده وسط بیاد، با کسی شوخی ندارم.»
_ال پدرینو...
_سرت رو میخواد، تو و تمام کسانی که همراهت بودن، من نمیکشمت، میفرستمت همونجا تا خودشون باهات تسویهحساب کنن. به هر حال عدالت بیعدالتی میشه اگه به سر کسی که مستحق یه ضربهست، دو ضربه وارد کنی.
سرشو برای دو گروهبانی که مرد خائنو نگه داشته بودن تکون داد: «مطمئن بشید زنده به دست کاسیاس میرسن. اگه فرار کردن، بهتره هرگز این طرفا پیداتون نشه.»
بعد بیتوجه به فریادهای التماسآمیز مرد که به زور از اتاقش بیرون کشیده میشد، جعبه موسیقی روی میزشو باز کرد.
سازهای که یه ماه و خورشید فلزی رو به تصویر میکشید، به کمک فنر و چرخدندههای زیرش شروع به چرخیدن کرد و موسیقی متضاد با فضای سرد عمارت، پخش شد.ارباب جوان، بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «برادرامو احضار کن و دستور بده که انبارهای اسلحه رو باز کنن.»
ابروهای مشاور با حیرت بالا رفت: «برادراتون؟ ه..هر هشتاشونو الپدرینو؟!»
_بله، به هر حال کاسیاس فقط با کشتن میخل راضی نمیشه، اون روباه پیر مدتهاست منتظره یه فرصته تا به خانوادهمون حمله کنه.
_اما هر هشتاشون قربان؟ میخواید نذارید کاسیاس حتی یه قدم برداره؟ بههرحال اون نمیتونه آسیبی به خانواده برسونه.
_میدونم، این اولینباری نیست که یه گلوله از اسلحهاش به سمتمون در رفته. فقط دوست دارم چهرهی اون پیرمردو وقتی از دیدن هر نهتامون باهم متعجب میشه، ببینم. از اینکه ببینم چه جوری خودشو جمعوجور میکنه لذت میبرم. برای دردسری که میخل درست کرده بود بیش از حد زبون درازی کرد. میخوام بهش یادآوری کنم که اگه لازم ببینم، کار خانوادهاش تو کمتر از یک ساعت تمومه.
با نوک انگشت گردوغبار نامرئیای که روی کت مرغوبش نشسته بود، کنار زد و ادامه داد: «و به هر حال، از آخرین باری که همدیگرو دیدیم، زمان زیادی میگذره.»
مشاور، سرشو تکون داد و به سمت دفترش حرکت کرد. کارهای زیادی برای انجام دادن داشت؛ عمارت السنور بعد از مدتها میزبان تمام خانواده میشد.
✒️✒️✒️
توضیحات اضافه:
الپدرینو و السنور به ترتیب به معنای پدرخوانده و لرد میباشد. (از القاب پاپلو اسکوبار)
کاپو سومین مرتبه در ساختار مافیا، بعد از پدرخوانده و مشاور و قبل از گروهبان و سرباز میباشد که وظیفهی حفاظت از بخشی از خانواده را بر عهده دارد.
امیدوارم از خوندن پارت اول لذت برده باشید. لطفا با ووت و کامنتهاتون ازم حمایت کنید قشنگا( ◜‿◝ )♡
YOU ARE READING
elsenor family
Fanfictionاین یه مجموعه داستان از وقایعنگاری روزانه نُه فرزندخواندهی سالواتره پالرمو، مشهور به مروارید سیاهه. بخشی از داستان: مرد کلتشو پشت کمرش پنهان کرد و همونطور که به سمتشون میاومد، دستشو به سمت کلاه کاسکتش برد. کمر و پاهاش مثل رقاصها باریک و قوی بو...