فضای کازینو با صدای موسیقیای که از اسپیکرهای تعبیه شده در هر گوشه سالن بزرگ به گوش میرسید، پر شده بود. اما به جز اون، از جمعیت به نسبت زیادی که با صورتای رنگپریده و لبهای لرزون بیحرکت به میزهاشون چسبیده بودن یا با فشردن خودشون به دیوار و قایم شدن زیر و پشت میزها سعی میکردن خودشونو نامرئی کنن، کمترین صوتی به گوش نمیرسید.
جلوتر، در مرکز کازینو، جایی که چندین میز، واژگون شده بودن و زمین پر از ژتون و کارتهای بازی، پول و تاس بود و دو مرد با سر و صورت شکافته و دستهایی که بیاستفاده دو طرف بدنشون آویزون بود، روی زانوهاشون نشسته بودن؛ شخصی حضور داشت که با بیخیالی روی مبلی که تا چند دقیقه قبل به پشت روی زمین افتاده بود، نشسته بود و با آهنگ سرشو تکون میداد.
مثل یه خدای ساقط شده به نظر میرسید؛ یه ایزد مطرود که هنوز متانتی که تو بهشت داشتو فراموش نکرده. زیباییش یه زیبایی اثیری بود که فقط میشد نظیرش رو توی نقاشیهای هنرمندان کهنسال قرون وسطی دید. حتی طرز نشستن و سر تکون دادنش هم مثل یه نجیبزادهی خودار و متواضع بود که درست بههمینخاطر سخت بود کسی باور کنه همین مرد بود که در عرض چند دقیقه کازینو رو به جهنم تبدیل کرد.
_خیلیخب، فکر کنم حالا میتونیم یه مکالمهی درست و حسابی داشته باشیم فدروف.
صداش توی هوا پیج خورد و با اینکه اصلاً تهدیدکننده نبود؛ باعث شد مردی که مورد خطاب قرار گرفته مثل برگی که در معرض باده به خودش بلرزه.
یکی از دیلرها بیسروصدا پشت میزش خم شد و همکارش رو هم پایین کشید. هر دو اونقدر خم شدن که فقط چشماشون از پشت میز معلوم بود. ولی وقتی مرد به سمت جلو خم شد به سرعت سرشونو پایین بردن تا حتی چشماشونم بیرون نباشه.به خاطر خدا! کازینو پنجاه نفر محافظ داشت و امشب دار و دسته فدروف، مافیای منطقهی جنوبی که به تبر سفید مشهور بودن، به اینجا اومده بودن. بیست مرد با عضلات رعبآور و تبرهای دسته سفیدی که هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نمیکردن.
و این مرد فقط با یه گروه ده نفره از محافظینش به اینجا اومده بود؛ دست خالی حساب سه تا از اون محافظای غولپیکر فدروفو رسیده بود و برای باقیشون از یه جفت از چاقوهای یکسان ایتالیاییش استفاده کرده بود که باهاشون گاومیشها رو پوست میکنن.به نظر میرسید اونا و گروه تبر سفید خرده حسابی با هم داشتن. فدروف اول جدیشون نگرفته بود، بهشون ناسزا گفته بود و تحقیرشون کرده بود و از خودش رونده بودشون و این درست جایی بود که اشتباه کرد؛ درست همون لحظهای که فکر کرد دست بالا رو داره.
وقتی که داشت با انگشت به پیشونی مرد جوان میزد، تغییر حالت چشمهاشو ندید. تنها چیزی که در اون لحظه نشون میداد اون مرد چه چیزیو داره درون خودش پنهان میکنه؛ نوعی درندگی افسارگسیخته، خشمی که مثل آتیش میسوزوند.
اما فدروف بهش بیاعتنایی کرد و به همونخاطر فقط چند ثانیه بعدش آرنجش با یه پیچخوردگی ناجور و تهوعآور از کنار بدنش آویزون بود.
YOU ARE READING
elsenor family
Fanfictionاین یه مجموعه داستان از وقایعنگاری روزانه نُه فرزندخواندهی سالواتره پالرمو، مشهور به مروارید سیاهه. بخشی از داستان: مرد کلتشو پشت کمرش پنهان کرد و همونطور که به سمتشون میاومد، دستشو به سمت کلاه کاسکتش برد. کمر و پاهاش مثل رقاصها باریک و قوی بو...