مقدمه

220 22 14
                                    


یادم میاد وقتی که بچه بودم، مادربزرگم هر شب برام قصه های خیالی تعریف میکرد. داستان هایی که گوش همگی مون باهاش آشناست.

داستان شاه و پریا، پری دریایی، تینکربل، داستانای فانتزی دیزنی، شنل قرمزی و کلی داستان دیگه که الان توی ذهنم به خاطر ندارمشون. ولی از بین همشون، مورد علاقه های من افسانه های محلی و قدیمی ای بود که تعریف میکرد. پری های جنگل، روح مقدس جنگل، درخت زندگی، ببر بزرگ کوه...

مادر بزرگم داخل یک شهر قدیمی و به قول معروف جامعه الان، خرافاتی زندگی میکرد.

پدرم همیشه دعواش میکرد و میگفت که این داستان های مسخره رو توی گوش من نخونه و سعی نکنه من رو مثل خودش خرافاتی و متوهم بار بیاره؛ ولی من همیشه عاشق داستان هاش بودم و حتی شب هایی که پدرم تنبیهم میکرد و از شنیدن داستان های مادر بزرگم منع میشدم، یواشکی به اتاقش میرفتم تا طبق روال همیشگیمون به داستان شبمون برسم. اصلا بدون اونها خوابم نمیبرد.

مادرم رو توی سن کم بخاطر سرطان از دست دادم. پدرم از پس بزرگ کردن من به تنهایی برنمیومد. میشه گفت همسر و فرزندش در اصل شغلش بود و بلد نبود از من نگهداری بکنه؛ بخاطر همین به شهر مادربزرگم اسباب کشی کردم. درسته فقط من رفتم و پدرم بخاطر کارش موند.

میشنیدم که مردم محله و همسایه ها مادربزرگم مسخره اش میکنن. میگفتن جامعه داره پیشرفت میکنه ولی این پیرزن هر لحظه ی زندگیش پسرفته. حتی گاهی میگفتن _چرا نمیمیره_ و بخاطر همین حرف به راحتی پشت سرش شایعه پخش کرده بودن؛ دلیل نمردنش اینه که اون زن یه جادوگره و سال های زیادیه که عمر کرده. بنظر من شخص خرافاتی ماجرا مادر بزرگ من نبود، مغز زنگ زده اهالی اون شهر کوچیک بود.

یادمه وقتی این حرف ها رو میشنیدم ناراحت و عصبانی میشدم و گریه کنان میرفتم سراغش، با التماس میگفتم "بهم بگو که بقیه دروغ میگن و تو جادوگر نیستی" و اون فقط لبخند میزد، نوازشم میکرد و بهم شیرینی میداد؛ یا من رو میبرد روی تخت چوبی داخل حیاط خونه اش، مینشستیم و همون طور که با بادبزنش خنکم میکرد، بهم هندونه های قاچ شده میداد.

ولی یه روز _که دوباره بخاطر حرف های همبازی هام و مردم شهر کلی گریه کرده بودم_ نشستم پیش خودم گفتم داشتن یه مادربزرگ متفاوت میتونه خیلی جذاب باشه، و بعد از اون وقتی این حرف ها رو میشنیدم، دیگه عصبانی نمیشدم بلکه ازش طرفداری میکردم و حتی اون بچه های لوس رو میترسوندم. خیلی لذت بخش بود. وقتی چشم هاشون از ترس برق میزد و به تته پته میوفتادن بهم حس خوبی میداد. احساس قدرت و برتری بهشون پیدا میکردم. میگفتم حالا نوبت اون هاست که گریه کنن.

باید یاد میگرفتن راجب عزیزان مردم، بد حرف نزنن. البته بعدش خیلی تنبیه شدم و پدرم با ترکه چوبی نازکش چندین بار محکم زد پشت پام و در آخر مجبور شدم از همه ی اون بچه ها عذرخواهی کنم. هیچ وقت پدرم رو بابت اون کار نمیبخشم.

کاری که پدرم باید خیلی قبل تر انجامش میداد رو من کردم. من از مادرش در برابر همه طرفداری کردم. من پشتش ایستادم، در صورتی که همه این ها وظیفه فرزند نیست؟؟

واقعا برای پدرم متاسفم...

بگذریم؛ از اون موقع خیلی گذشته ولی خاطره هاش هرگز از ذهنم پاک نمیشه.

بعد از اون دعوای آخر و سرزنش شدن دوباره ی مادر بزرگم توسط پدرم، از اون شهر اسباب کشی کردم و اومدم پایتخت و با پدرم همخونه شدم.

هیچ وقت یادم نمیره که چقدر بابت تنها گذاشتن مادربزرگم توی اون شهر وحشتناک، بدخلقی و گریه کردم؛ و حتی تا یه مدت با پدرم هم قهر بودم؛ تا اینکه در آخر مجبور شد زنگ بزنه به مادر بزرگم تا با من حرف بزنه. اونم مثل همیشه_مثل آبی که روی آتیش میریزن_ ازم خواست تا دختر خوبی باشم و حسابی درس بخونم تا بهم افتخار کنه.

من به حرفش گوش دادم و وارد سال های تحصیلی زندگیم شدم. فضای جدید و به دنبالش، بزرگ شدنم باعث شد همه چیز کم کم برام به هاله ای از خاطرات قدیمی بچگی تبدیل بشه.

تو سال های آخر دبیرستانم بود که مادر بزرگم سخت مریض شد. تصمیم گرفتیم آخرین تابستونش رو در کنار هم بگذرونیم. از دست دادنش خیلی حس عجیبی برام داشت. حس میکردم بخش بزرگی از گذشته و حالم رو از دست دادم. من عاشقانه مادر بزرگم رو دوست داشتم. کسی بود که همیشه درکم میکرد. به حرف هام گوش میداد و من رو به کشف خودم دعوت میکرد....با تمامی بداخلاقی های پدرم، در هر شرایط پشتش بود و بجای مادر از دست داده ام بزرگم کرد.

شبی که فرداش برای همیشه ترکمون کرد، آخرین داستان شبم رو برام تعریف کرد و ازم خواست تا به افسانه هایی که برام تعریفشون میکرد باور داشته باشم؛ و همین طور دنبال افسانه خودم بگردم و اگر پیدا نشد، خودم بسازمش.

اینجام تا به گوشش برسونم که به حرفش رسیدم. باورشون دارم و در همین لحظه تو این کوهستان سرد به دنبال افسانه زندگی خودمم، تا یکبار برای همیشه به دستش بیارم.


"خواننده های عزیزم سلام. بالاخره با داستان جدید در خدمتتون هستم. همون طور که گفته بودم این ژانر نوشتن برای من اولین تجربه است. ممکنه به خوبی قلم های دیگه نباشه و یا حتی پایین تر از حد توقعاتتون باشه ولی من تمام تلاشمو کردم تا یه متن و داستانی خوب بهتون تقدیم کنم. امیدوارم دوستش داشته باشید و حتما نظراتتون رو با من به اشتراک بزارید.

قبل از شروع داستان لازم دونستم یک سری چیز هارو براتون شفاش سازی کنم. شماره یک : داستان امگاورس نیست. اصلا نیست. شاید از دنیای امگاورس کمی ایده گرفته باشم برای ساخت دنیای داخلش ولی نچ توقع این ژانر رو نداشته باشید. میتونید یک زیر شاخه ناشناخته و کوچولو از امگاورس در نظر بگیریدش. بیشتر حالت فانتزی داره.

شماره دو : قرار بود داستان اول یه وانشات باشه ولی وقتی دیدم از حد یک وانشات داره فراتر میره تصمیم گرفتم به صورت پارت پارت آپش کنم. چون قرار بود وانشات باشه پس داستان روند نسبتا سریعی داره و ممکنه از خیلی اشاره ها در داستان چشم پوشی کرده باشم ولی جوری نیست که سوالی برای کسی به جا بزارم. نگران نباشید.

عااام فعلا همین ها رو دارم راجب داستان بگم و اگر چیز دیگه ای بود حتما طی داستان بهش اشاره میکنم.

امیدوارم روز و یا شب خوبی داشته باشید. "

𝐌𝐨𝐮𝐧𝐭𝐚𝐢𝐧 𝐖𝐨𝐥𝐟Where stories live. Discover now