Part 7

111 18 13
                                    


هانول از داخل ماشین گرمش، مردد اطراف خیابونی که داخلش توقف کرده بود رو نگاه کرد. با پلاس‌کدی که جیمین براش نوشته بود، به یک کتابخونه‌ی کوچک دوطبقه با نمایی از آجرهای تیره‌رنگ رسید.

هیچ ایده‌ای از این راهنمایی و سرنخ مرد نداشت؛ و نمیدونست که با ورودش به اون مکان چی انتظارش رو میکشه؛ ولی دوست‌پسرش ازش خواسته بود برای درک بهتر زندگیش و رسیدن به جواب‌هاش به این مکان بیاد.

هانول طی مسیر، فکرهاش رو کرده و تصمیم نهاییش رو میدونست. جیمین رو با تمامی تفاوت‌هاش با بقیه‌ی آدم‌ها میخواست؛ حتی اگر هویت اصلیش هیولای زیر تخت بچه‌ها هم بود، صد‌در‌صد همکارش میشد و براش لیستی از بچه‌های بد، سرتق و حرف‌گوش‌نکن جمع میکرد تا شب سراغشون بره و حسابی از خجالتشون در بیاد!

روبه‌روی در چوبی ایستاد و با دم و بازدم‌هایی که جیمین برای مواقع استرس‌زا بهش یاد داده بود، خودش رو آروم کرد. این مرد در لحظه به لحظه‌ی زندگیش همراهش بود و هانول واقعا چطور میتونست ازش دست بکشه؟!

صدای زنگوله‌ی بالای در، ورودش رو به داخل کتابخونه اعلام کرد؛ که براش یادآور خاطره‌ی اولین دیدارشون بود. همین صدا اون دو نفر رو، روبه‌روی هم قرار داد.

نگاهی سرسری به داخل سالن انداخت. فضای آرامش‌بخش و گرم داخل کتابخونه که با بوی عود ترکیب شده بود، تو رو به لم دادن روی مبل‌های تکی گوشه سالن و خوردن یک لیوان نوشیدنی گرم و خوندن کتاب، دعوت میکرد.

با کمی فاصله از در ورودی، میز‌کار چوبی قرار داشت و روی سطحش چندین کتاب روی هم چیده شده بودن؛ انگار صاحب کتابخونه در حال وارد کردن اسم‌هاشون داخل کامپیوتر بود. هانول کمی چرخید و رو‌به‌‌روی ردیفی از قفسه‌های بلند چوبی قرار گرفت که همگی لبالب از کتاب پر بودن. روی دیوار‌ها هم چند تابلوی کوچک و بزرگ از نقاشی، عکس از نویسنده‌ها و شخصیت‌های مشهور نصب شده بود.

فضای کتابخونه خلوت بود؛ و همین بی‌ترددی باعث میشد تا صدای پاشنه‌ی کفش‌هاش روی پارکت‌ چوبی، به خوبی شنیده بشه. انگار در این ساعت کسی علاقه‌ای به سر زدن به این مکان زیبا و دنج با نمای چوبیش نداشت؛ چون هیچ شخصی رو برای گرفتن یا خریدن کتاب اونجا نمیدید. حتی از بخش پشتیِ قفسه‌های کتاب هم صدایی به گوش نمیخورد؛ و از همه مهم‌تر مسئول کتابخونه دقیقا کجاست؟!

-ببخشید خانوم ولی ما امروز تعطیلیم.

هانول با شنیدن صدایی درست از پشت سرش، در جا پرید و شتاب‌زده به سمتی که گوش‌هاش تیز شده بودن چرخید. مردی میان‌سال با موهایی جوگندمی از دری که اصلا متوجه‌اش نشده بود، خارج و به سمتش اومد. هانول تعظیم کوتاهی در مقابلش کرد.

-حدس می‌زدم، چون اصلا کسی‌ رو ندیدم.

-ما فردا از ساعت 10 صبح باز میکنیم؛ امروز سفارشات جدید به دستمون رسیده و همون‌طور که مشاهده میکنید دست تنهام و یک‌نفره نمیتونم هم مشتری راه بندازم و هم کتاب‌ها رو وارد لیست بکنم. فردا بیاید در خدمتتون هستیم.

𝐌𝐨𝐮𝐧𝐭𝐚𝐢𝐧 𝐖𝐨𝐥𝐟Where stories live. Discover now