❐↤ جرعه سی و ششم

149 66 19
                                    


همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. اونقدر سریع که مغزش توانایی برای تجزیه و تحلیلشون نداشت چه برسه به اینکه دنبال راه چاره براشون بگرده.
در عرض یک هفته، خودش و کریس دست یه قاتل روانی افتادن. برادرش با مرگ حتمی جنگ ید و خوشبختانه شکستش داد و حالا... و حالا قرار بود با سهونش امتحانش کنن؟ این همه مشکل هیچ توضیح منطقیی نداشت. انگار دنیا کمر بسته بود که زندگی جونگین رو خراب کنه و اولین تلاشش رو با جون خود خون آشام امتحان کرد و وقتی شکست خورد، سراغ چانیول رفت. برادر عزیزش. و باز هم، پروژه زندگی با شکست مواجه شد و حالا... زندگی داشت برگ برندش رو رو می‌کرد. خودش نجات پیدا کرده بود. برادر نقاشش درمان شده بود و حالا... چی می‌تونست در امان موندن سهون رو هم تضمین کنه؟

این سومین بار بود و عدد سه... همیشه خطرناک بود چون بهش یادآوری می‌کرد که دو بار قبل از شانسش استفاده کرده و این بار دیگه شانسی نداره.

امروز قرار بود نور زندگیش رو ازش بگیرن. سهون خورشید نبود. سهون یه منبع بزرگ از نور نبود که کل تاریکی‌های جونگین رو از بین ببره. اون پسر فقط یک ستاره کوچیک بود. ستاره‌ای که از گوشه‌ای مشغول تابیدن زیبایی‌هاش به قلب تاریک خون آشام شده و باریکه‌ای نور در دل تاریکی ساخته. اون باریکه نور شبیه طناب نجاتش بود. طناب نجاتی که به زندگی وصلش می‌کرد. به سرزمین روشن بیرون...

اما حالا سازمان تغذیه بدون ذره‌ای عقب نشینی قصد اجرای حکم رو داشت. حکمی که ذره‌ای عدالت و منطق درش به چشم نمی‌خورد.
ذهن جونگین تماما قفل شده بود. نمی‌تونست باور کنه. نمی‌تونست باور کنه که امروز قراره آخرین روزی باشه که روشنایی رو می‌بینه. آخرین روزی باشه که سهونش رو می‌بینه. نمی‌تونست باور کنه چون باور پذیر نبود!نمی‌تونست بپذیره که حکم به این سرعت بریده و دوخته شده و قراره به این راحتی به اجرا دربیاد! انگار یکی از اون بالا برنامش رو چیده  بود... طوری چیده بود که کیم جونگین حتی نتونه از بهتش بیرون بیاد. شاید هم قصدشون همین بود. می‌خواستن زود حکم رو اجرا کنن که دردسری این بین پیش نیاد.

با چشم‌های اشک آلود از کریس خواسته بود که کمکش کنه. ازش خواسته بود که یه طوری دوست پسرش رو نجات بده و کریس... خون آشام مو آبی، که علاقه خاصی به سهون داشت تونسته بود بهتر از جونگین فکر کنه.
با آشناهاش تماس گرفته بود که به قاضی برای تغییر حکم رشوه بدن اما تیرشون به سنگ خورده بود.
دنبال یه جاسوس گشته بودن که به کمک اون بتونن سهون رو از سازمان فراری بدن و برای همیشه از کشور خارجش کنن اما ممکن نبود. سازمان که در برج نسبتا بلندی واقع شده بود برای فراری دادن یک نفر زیادی ایمن بود.
و حالا درحالیکه فردا کریسمس بود جونگین توی یکی از طبقه‌های ساختمان سازمان نشسته بود و با نگاهی خالی به گوشه‌ای خیره شده بود.

کریس که تمام شرمندگیش رو توی لحنش ریخته بود با صدایی که بغض آشکاری داشت ازش معذرت خواهی کرده بود و بهش گفته بود که همراهش نمیاد. چطور می‌خواست برای تماشای مرگ اون پسر بیست ساله حاضر شه؟ این غیرممکن بود.

⌞ Eternal Darkness ⌝Where stories live. Discover now