Dancing with the devil: 3 (The end)

57 12 51
                                    

هوای رطوبت بخش بهاری از یک سو بر بالین زمین دست می‌کشید و از سوی دیگر ابر های افسارگسیخته را نوازش می‌کرد...

از میان آن جمعیت که وحشیانه سعی می‌کردند بدون برخورد به هم به مقصد برسند، درخت بلندی خودنمایی می‌کرد، درختی که سختی روزگار بی رحم بر تنش طرح زخم‌های عمیقی را حک کرده بود‌.

درخت خشک نبود اما نفسش با زحمت بالا می‌آمد و نشانی از بوسه فرزندان آدم داشت!

کسی به آن توجه نمی‌کرد، هر کسی چیزی داشت که به آن فکر کند و کاری که انجام بدهد، هیچ سایه‌ی رهگذری حواسش به درخت نبود.

پیش پای درخت تنها یک نفر ایستاده بود... بدون هیچ عجله‌ای به شاخه ها زل زده بود و جزر و مد دریایش سبزی برگ ها را به اسارت می‌گرفتند.

عجیب تر از درختی که جوانه هایش فرصت رشد پیدا نکرده بودند، او بود که درست در دل جمعیت فرزندان آدم ایستاده بود اما نگاه هیچ کس را به خود جلب نمی‌کرد...

تعجب برانگیز تر از هر شخص دیگری به نظر می‌رسید، انگار دیده نمی‌شد!

مانند یک خط گُنگ میان یک صفحه پر از نقاشی، همان قدر تنها، همان قدر گم شده، همان قدر مبهم...

در گذر سایه‌ها و هیاهویشان، سایه کوچکی ایستاده بود و مرد را تماشا می‌کرد...

مرد نفس آرامی از سینه بیرون داد و خواست او هم جزئی از آن موج سهمگین شود و بگذرد اما قبل از کوچک ترین حرکتی، نگاهش به پسر بچه برخورد کرد.

خفیف و حس نشدنی مانند شنیدن صدایی آشنا درون خواب یا احساس کمرنگی از دژاوو...!

پسربچه ای با موهای مشکی و موج دار که تار هایش چون سایبانی صورتش را زیر خود پناه داده بودند، با پشمکی آبی و بزرگ در دست کوچکش که نیمی از گردن و لپ های بزرگش را می‌پوشاند، زیر نور آفتاب ایستاده بود و او را تماشا می‌کرد...

اما...

شوکه شد، احساس کرد قلبش چند تپش را جا انداخت و حس خوش آیندی وجودش را فرا گرفت... ناگهان همه چیز متوقف شد...

هم سیل قدم های مردم که صدایی مبهم ایجاد می‌کرد، هم جیغ چرخ ماشین‌ها و بوق‌های آزار دهنده‌شان... صدای گردش نسیم ایستاد اما، هیچ چیز تغییر نکرده بود!

هنوز هم مردم در تکاپو بودند، هنوز هم زوزه باد به گوش می‌رسید، هنوز هم پسرک به چشمانش زل زده بود فقط او بود که انگار همه چیز برایش متوقف شد...

نفس عمیقی کشید و لبخند لرزانی به لب آورد.

مگر می‌شود نیمی از جانت را به چشم ببینی ولی چشمان سیاه و کهکشانی‌اش، موهایی که به شب طعنه می‌زنند و خودت دلیل امواج پریشانش هستی، گناه کوچک مخفیانه‌ات را نشناسی؟

Dancing With The DevilWhere stories live. Discover now